loading...
رز وحشی
سعیده بازدید : 113 پنجشنبه 24 تیر 1389 نظرات (0)

  

تا اينكه كار رسيد به مسئولاي وقت دانشگاه:

- فكر كن اگه يه زماني دكتر ... بفهمه كه پسورد من اينه چيكار مي كنه؟!!....!   

يه ده دقيقه اي هم با اسم مسئولاي محترم دانشگاه پسورد درست كرديم و يه دفعه وسط اون كارا من يادم اومد بايد برم كلاس و از ممد ميري خداحافظي كردم و ديگه اين ماجرا و اون پسوردهاي كذايي از ذهنم پاك شده بود تا اون روز!   

در فاصله حدود يك دقيقه اي كه خانم غيبي داشت پسورد من رو پيدا مي كرد يه دفعه همه اتفاقات اون روز اومد جلوي چشمم و رنگ و روم زرد شد. اصلا نمي دونستم كه در نهايت چه پسوردي رو انتخاب كردم. ولي مطمئن بودم چيز بديه. براي اينكه اوضاع خرابتر هم بشه، يه دفعه دكتر ن-ب هم اومد پشت همون كامپيوتر تا ببينه مشكل من چيه!   

- واي خدايا! رحم كن! از تمام مقدسات كمك خواستم كه يه موقع خداي ناكرده چيز نامربوطي راجع به دكتر ن-ب توي پسوردم نباشه! واقعا مي تونيد تصور كنيد چه استرسي تموم وجودم رو گرفته بود؟ البته كه نه! مدام اتفاقات اون روز رو تو ذهنم مرور مي كردم و بدبختانه سهم دكتر ن-ب تو پسوردها خيلي زياد بود!  

خانم غيبي تا چشمش به پسوردم افتاد با ناراحتي سرش رو از مونيتور كرد اونور و سرم داد زد:  

- بيا! خودت بخونش!  

من با اندك نيروي باقيمانده خودم و جمع و جور كردم و رفتم پشت مونيتور. واي خدايا! تو چقدر خوبي!  

-من خرم!   

جمله اي كه واسه پسورد انتخاب كرده بودم اين بود. يه نفسي از ته دل كشيدم و از ته دل به مضمون عميق اين جمله فكر كردم. جمله اي كه توي اون شرايط واقعا درست ترين و زيباترين جمله عالم امكان بود!  

دكتر ن-ب هم پسوردم رو كه ديد يه دفعه زد زير خنده و در حالي كه داشت از خنده به خودش مي پيچيد پسورد من رو به بچه هاي ديگه كه اونجا بودن نشون مي داد و يه دفعه جو اونجا از اون حالت جنگي خارج شد و مايه تفريح همه شد. البته منم خيلي ناراضي نبودم. خنده دكتر رو كه ديدم با خودم گفتم:  

- دكتر جان! اگه به جاي اين جمله، جمله ديگه اي بود بازم همين جور مي خنديدي؟!!!  

و بازم خودم رو نباختم. بلافاصله قيافه حق به جانب گرفتم و با عصبانيت گفتم:  

-ببينيد آقاي دكتر! عدم امنيت سايت شما باعث شده يه عده اي به پروفايل من نفوذ كنن و با عوض كردن پسوردم اين جور با آبروي من بازي كنن!

و با ناراحتي از اونجا زدم بيرون. البته مثلا! از اتاق كه خارج شدم فقط دنبال يه جاي مناسب مي گشتم كه بر آستان الهي سجده كنم. چون واقعا از بين ۲۰-۳۰ جمله اي كه اونروز با ممد ميري نوشته بوديم، ناخودآگاه بهترين و مودبانه ترين جمله رو در نهايت گذاشته بودم. تا قبل از اون خيلي جاها ازين پسوردهاي بي ادبانه مي ذاشتم. ولي درس اونروز باعث شد ديگه هيچ وقت ازين غلطا نكنم و مفهوم فلسفي اون جمله تا ابد تو ذهنم بمونه  

 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    پیوندهای روزانه
    آمار سایت
  • کل مطالب : 11
  • کل نظرات : 2
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 0
  • آی پی دیروز : 13
  • بازدید امروز : 1
  • باردید دیروز : 9
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 10
  • بازدید ماه : 10
  • بازدید سال : 14
  • بازدید کلی : 1,200