loading...
رز وحشی
سعیده بازدید : 105 پنجشنبه 24 تیر 1389 نظرات (0)

براساس سرگذشت لیلا

تنها يك اتفاق ساده‌، زندگي همه آنها را عوض كرده بود. بهتر است بگويم يك معجزه‌. با لبخند غريبه‌اي دنيايشان پر از ابرهاي صورتي پنبه‌اي در افق‌هاي دور دست شده و تمامي آنها زير رگبار عشق با كودك بازيگوش خوشبختي همبازي شده بودند. فرقي نمي‌كرد دخترك توي فيلم‌ها، داستان‌ها و كارتون‌هاي عاشقانه‌، قدّش بلند باشد يا كوتاه‌، انگليسي حرف بزند، فارسي يا هـندي‌. در هـر حـال‌، ايـن شـور و حـال عاشقانه و رويايي بود كه حرف اول را مي‌زد و آن مرد جذاب و هميشه خوش تيپ و همه چيز تمام‌، سعادت ابدي و نشاط هميشگي را به دنيايش مي‌آورد. من هم مي‌خواستم مثل تمام «آنها» باشم‌. مثل سيندرلا، سفيد برفي‌، زيباي خفته‌، چهل گيس و... مگر نه اينكه در كودكي روزي صدبار، كارتون سيندرلا را تـماشـا مـي‌كـردم و تـمـام صـحـنه‌ها و كـوچكترين جزئياتش را حفظ بودم‌. همه از دسـتم ديـوانه شـده بودنـد. حتـي وقتي فيلم كيفيت‌اش را از دست داده بود پر از خش پخش مي‌شد هم‌، دست بر نداشته بودم و حالا، در بيست و يك سالگي و در زندگي واقعي‌، موقعيتي پيش آمده بود تا شاهزاده‌ام را پيدا كنم‌. شاهزاده‌اي كه مي‌خواست زندگي ساده و معمولي مرا تغيير دهد و همه چيزهاي خوب دنيا را مهمان قلبم كند. اين وسط، چه اهميتي داشت آيه‌هاي يأسي كه خواهرم زير گوشم زمزمه مي‌كرد و مرا از سرانجام كار مي‌ترساند و يا داستان‌هاي كوتاه و بلند و رنگارنگي كه در مجله‌ها از خطرناكي اين گونه آشنايي‌هاي خياباني مي‌خواندم‌. ْ
اصلاً مگر ممكن بود آرش هم مثل يكي از آن پسـرهـاي بـي‌وجـدان بـاشـد و با احساسات من بازي كند؟ او با همه فرق داشت و من با اينكه قبلاً هيچ وقت در چنين موقعيتي قرار نداشتم‌، آن را با تمام وجود احساس مي‌كردم و حاضر بودم به سر آرش قسم بخورم‌. به خاطر همين خيلي محكم به سـحر مـي‌گـفتم به جاي گوش ايستادن و منفي‌بافي به فكر درس‌هايش باشد تا امسال هـم مثـل سال قبل با سر وارد كوزه پشت كنـكـور نـشـود. البـته اگـر پـدر و مـادرم مي‌فهميدند با پسري دوست شده‌ام‌، قطعاً با من برخورد مي‌كردند ولي يك طورهايي مطمئن بودم دهان سحر قرص‌تر از اين حرفهاست كه اين موضوع را لو بدهد. ما همـيشه هـمـدسـت بـوديـم‌. بـا وجـود دعواهايمان‌، جبهه مشتركي را تشكيل مي‌داديم و از رازهاي كوچك خود در برابر ديگران حفاظت مي‌كرديم‌. نمره‌هاي پايين‌، شيطنت‌ها و توبيخ‌هاي خانم ناظم در مدرسه را دليل نداشت كس ديگري بفهمد. با يك سال اختلاف سن‌، ما بيشتر مثل دو تا خواهر دوقلو به نظر مي‌رسيديم‌. با اين تفاوت كه هرچه من اهل خطر كردن و استفاده از موقعيت بودم‌، سحر محتاط رفتار مي‌كرد و به آخر و عاقبت هر كاري در بدبينانه‌ترين حالت ممكن فكر مي‌كرد و به خاطر همين هم مرا از اين ارتباط كه آنقدر به نظرم رويايي مي‌رسيد، باز مي‌داشت‌. اما من راه خودم را مي‌رفتم و روز به روز بيشتر شيفته آرش مي‌شدم‌. بعد از گذشت سه ماه‌، دنيايم در وجود اين جوان ناشناس خلاصه شده بود.

ادامه دارد ...

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    پیوندهای روزانه
    آمار سایت
  • کل مطالب : 11
  • کل نظرات : 2
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 6
  • آی پی دیروز : 13
  • بازدید امروز : 8
  • باردید دیروز : 9
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 17
  • بازدید ماه : 17
  • بازدید سال : 21
  • بازدید کلی : 1,207