پست ثابت

سلام بچه ها

از اين به بعد من هر چند روز يه بار آپ ميكنم برا نظرات قشنگتون هم بگم كه اين پست ثابته شما هم هر نظري داشتيد از اين به بعد توي اين پست بزاريد.

در مورد تبادل لينك هم اول منو با اسم ( دختر آتیش پاره ) بلينكيد و بهم خبر بديد و بگيد كه من با چه اسمي شما رو بلينكم.  

تا های بعدی بای

لبخندی که زندگی ام را نجات داد!

مطمئن بودم که مرا اعدام خواهند کرد به همین دلیل بشدت نگران بودم . جیب هایم را گشتم تا شاید سیگاری پیدا کنم که از زیر دست آنها که حسابی لباس هایم را گشته بودند در رفته باشد یکی پیدا کردم و با دست های لرزان آن را به لب هایم گذاشتم ولی کبریت نداشتم .
 
از میان نرده ها به زندانبانم نگاه کردم . او حتی نگاهی هم به من نینداخت درست مانند یک مجسمه آنجا ایستاده بود .
 
فریاد زدم " هی رفیق کبریت داری ؟ " به من نگاه کرد شانه هایش را بالا انداخت و به طرفم آمد . نزدیک تر که آمد و کبریتش را روشن کرد بی اختیار نگاهش به نگاه من دوخته شد . لبخند زدم و نمی دانم چرا ؟ شاید از شدت اضطراب ، شاید به خاطر این که خیلی به او نزدیک بودم و نمی توانستم لبخند نزنم .
 
در هر حال لبخند زدم و انگار نوری فاصله بین دل های ما را پر کرد می دانستم که او به هیچ وجه چنین چیزی را نمی خواهد .... ولی گرمای لبخند من از میله ها گذشت و به او رسید و روی لب های او هم لبخند شکفت . سیگارم را روشن کرد ولی نرفت و همانجا ایستاد مستقیم در چشم هایم نگاه کرد و لبخند زد من حالا با علم به اینکه او نه یک نگهبان زندان که یک انسان است به او لبخند زدم نگاه او حال و هوای دیگری پیدا کرده بود .
 
پرسید : " بچه داری ؟ " با دست های لرزان کیف پولم را بیرون آوردم و عکس اعضای خانواده ام را به او نشان دادم و گفتم : " اره ایناهاش "
 
او هم عکس بچه هایش را به من نشان داد و درباره نقشه ها و آرزو هایی که برای آنها داشت برایم صحبت کرد . اشک به چشم هایم هجوم آورد . گفتم که می ترسم دیگر هرگز خانواده ام را نبینم . دیگر نبینم که بچه هایم چطور بزرگ می شوند .
 
چشم های او هم پر از اشک شدند . ناگهان بی آنکه که حرفی بزند . قفل در سلول مرا باز کرد و مرا بیرون برد . بعد هم مرا بیرون زندان و جاده پشتی آن که به شهر منتهی می شد هدایت کرد نزدیک شهر که رسیدیم تنهایم گذاشت و برگشت بی آنکه کلمه ای حرف بزند .

ღღღღღ

پسری یه دختری رو خیلی دوست داشت که توی یه سی دی فروشی کار میکرد. 

اما به دخترک در مورد عشقش هیچی نگفت. هر روز به اون فروشگاه میرفت و یک سی دی می خرید فقط بخاطر صحبت کردن با اون...  

بعد از یک ماه پسرک مرد...  

وقتی دخترک به خونه اون رفت و ازش خبر گرفت مادر پسرک گفت که او مرده و اون رو به اتاق پسر برد...    

دخترک دید که تمامی سی دی ها باز نشده... دخترک اونقدر گریه کرد تا مرد...   

میدونید چرا گریه میکرد؟  

چون تمام نامه های عاشقانه اش رو توی جعبه سی دی میگذاشت و به پسرک میداد.  

فراموشي پسورد (قسمت آخر)

  

تا اينكه كار رسيد به مسئولاي وقت دانشگاه:

- فكر كن اگه يه زماني دكتر ... بفهمه كه پسورد من اينه چيكار مي كنه؟!!....!   

يه ده دقيقه اي هم با اسم مسئولاي محترم دانشگاه پسورد درست كرديم و يه دفعه وسط اون كارا من يادم اومد بايد برم كلاس و از ممد ميري خداحافظي كردم و ديگه اين ماجرا و اون پسوردهاي كذايي از ذهنم پاك شده بود تا اون روز!   

در فاصله حدود يك دقيقه اي كه خانم غيبي داشت پسورد من رو پيدا مي كرد يه دفعه همه اتفاقات اون روز اومد جلوي چشمم و رنگ و روم زرد شد. اصلا نمي دونستم كه در نهايت چه پسوردي رو انتخاب كردم. ولي مطمئن بودم چيز بديه. براي اينكه اوضاع خرابتر هم بشه، يه دفعه دكتر ن-ب هم اومد پشت همون كامپيوتر تا ببينه مشكل من چيه!   

- واي خدايا! رحم كن! از تمام مقدسات كمك خواستم كه يه موقع خداي ناكرده چيز نامربوطي راجع به دكتر ن-ب توي پسوردم نباشه! واقعا مي تونيد تصور كنيد چه استرسي تموم وجودم رو گرفته بود؟ البته كه نه! مدام اتفاقات اون روز رو تو ذهنم مرور مي كردم و بدبختانه سهم دكتر ن-ب تو پسوردها خيلي زياد بود!  

خانم غيبي تا چشمش به پسوردم افتاد با ناراحتي سرش رو از مونيتور كرد اونور و سرم داد زد:  

- بيا! خودت بخونش!  

من با اندك نيروي باقيمانده خودم و جمع و جور كردم و رفتم پشت مونيتور. واي خدايا! تو چقدر خوبي!  

-من خرم!   

جمله اي كه واسه پسورد انتخاب كرده بودم اين بود. يه نفسي از ته دل كشيدم و از ته دل به مضمون عميق اين جمله فكر كردم. جمله اي كه توي اون شرايط واقعا درست ترين و زيباترين جمله عالم امكان بود!  

دكتر ن-ب هم پسوردم رو كه ديد يه دفعه زد زير خنده و در حالي كه داشت از خنده به خودش مي پيچيد پسورد من رو به بچه هاي ديگه كه اونجا بودن نشون مي داد و يه دفعه جو اونجا از اون حالت جنگي خارج شد و مايه تفريح همه شد. البته منم خيلي ناراضي نبودم. خنده دكتر رو كه ديدم با خودم گفتم:  

- دكتر جان! اگه به جاي اين جمله، جمله ديگه اي بود بازم همين جور مي خنديدي؟!!!  

و بازم خودم رو نباختم. بلافاصله قيافه حق به جانب گرفتم و با عصبانيت گفتم:  

-ببينيد آقاي دكتر! عدم امنيت سايت شما باعث شده يه عده اي به پروفايل من نفوذ كنن و با عوض كردن پسوردم اين جور با آبروي من بازي كنن!

و با ناراحتي از اونجا زدم بيرون. البته مثلا! از اتاق كه خارج شدم فقط دنبال يه جاي مناسب مي گشتم كه بر آستان الهي سجده كنم. چون واقعا از بين ۲۰-۳۰ جمله اي كه اونروز با ممد ميري نوشته بوديم، ناخودآگاه بهترين و مودبانه ترين جمله رو در نهايت گذاشته بودم. تا قبل از اون خيلي جاها ازين پسوردهاي بي ادبانه مي ذاشتم. ولي درس اونروز باعث شد ديگه هيچ وقت ازين غلطا نكنم و مفهوم فلسفي اون جمله تا ابد تو ذهنم بمونه  

 

فراموشي پسورد (قسمت اول)

 اول ترم بود و بايد مي رفتيم توي سايت دانشگاه ثبت نام كنيم. چون سايت دانشگاه تازه عوض شده بود، كلي مشكل و مورد داشت و همه بچه ها رو عاصي كرده بود. استادا هم به دليل كثرت اعتراض و مراجعه بچه ها، اعصاب درستي نداشتن.   

واسه دوستان عزيز بگم كه مساله انتخاب واحد يكي از مسائل بسيار بسيار مهم توي دانشگاهه. اولا كه به خيلي ها واحد درست و حسابي نمي رسه و مثلا طرف مي خواد ۱۸-۱۹ واحد بگيره عملا ۱۳-۱۴ واحد بيشتر گيرش نمياد. انتخاب واحد مناسب مي تونه طرف رو به راحتي توي يه ترم شاگرد اول كنه. و ضمنا ممكنه در صورت انتخاب واحد نامناسب، خيلي خيلي راحت مشروط بشيد! يكي از چيزاي مهم ديگه استاداييه كه يه درس رو ارائه مي دن. دكتر مير احمدي و گوهري هردو طراحي ۲ ارائه مي دادن. دكتر ميراحمدي بسيار سخت گير بود و كلي پروژه و كار بين ترمي داشت. ولي در عوض دكتر گوهري حتي حضور و غياب هم نمي كرد و براي دانشجويان دودري مثل ما گزينه خيلي خوبي بود. خلاصه اون ترم بين ۸۰ي ها و ۸۱ي ها دعواي شديدي سر انتخاب دكتر گوهري درگرفت. اول بچه هاي ۸۱ي رو دادن به گوهري. تو اين وضعيت مهدي كه ۸۱ي بود اومد كلي ما رو مسخره كرد و جلوي ما اظهار خوشحالي كرد. فرداش ما رفتيم پيش دكتر احمديان و زيرآب ۸۱ي ها رو زديم و ما رفتيم تو كلاس گوهري و اون بدبختا رفتن تو كلاس دكتر ميراحمدي! بعدش مهدي شاكي شاكي اومده بود اعتراض كه از رفاقت دور بود رفتين پيش دكتر احمديان زيرآب ما رو زدين و اگه شما بهش نامه نمي دادين الان ما هم با دكتر گوهري بوديم و ازين صحبتا.  

منم اونجا يه جمله تاريخي گفتم كه اگه به حرف منه بيا! من يه نامه به احمديان مي نويسم كه:  

جناب آقاي دكتر احمديان!

با سلام. لطفا حامل نامه را در كلاس دكتر گوهري ثبت نام بفرماييد!

و الي آخر.  

غرض اينكه خواستم دردسر هاي انتخاب واحد رو براتون بگم. اونجا بوديم كه سايت جديد كلي عيب و ايراد داشت و اشك بچه ها رو درآورده بود. من رفتم توي سايت كه ثبت نام كنم مطابق معمول پسوردم رو فراموش كرده بودم. خيلي طلبكارانه رفتم آموزش كل و ديدم ۲۰-۳۰ نفر اونجان. خيلي ها دعوا مي كردن. دخترا گريه مي كردن. همه عصباني بودن و سر همديگه داد مي زدن. نوبت من كه شد رفتم جلو و به يه خانم خيلي بداخلاق كه اونجا بود گفتم كه پسوردم رو گم كردم. اونم كلي باهام دعوا كرد كه مگه حواس نداري و ببين چقدر اينجا شلوغه و بايد اين گرفتاري هاي شما رو هم ما حل كنيم و غيره. در حين اينكه اون خانومه به شكل غضبناكي مي خواست پسورد من رو ببينه يه دفعه يه چيزي توي ذهنم فلاش بك خورد و رفت و رفت تا اون روزي كه داشتم پسورد انتخاب مي كردم...  

-به! سلام. چطوري ارباب جهان؟ 

-به به! مير عظمي! خيلي چاكريم سالار!  

همين جوري توي سايت ممد رو ديدم و كلي در نوشابه براي هم باز كرديم و نشستيم به مسخره بازي.  

-بيا ببين من پسوردم رو چي گذاشتم! ........!  

توضيح اينكه اون كلمه نه به دليل مسائل امنيتي، كه به خاطر شئونات اخلاقي سانسور شده.  

-به! اون چيه! بيا... اينم پسورد من! .......!  

خلاصه يه نيم ساعتي داشتيم مي گفتيم و مي خنديديم و با اسامي ضايع پسورد مي ذاشتيم.  

ادامه دارد ...  

ايستگاه ميان راه (قسمت دوم)

دختر به زن نگاه كرد  

نمي دونم... نگاهش را به دسته كيفش دوخت.

زن يك بار ديگر روي زانوهايش خم شد. دختر باز او را صاف كرد.

بيا اين طرف. بهش دست نزن. ممكنه مرضي چيزي داشته باشه. خودش را كنار كشيد تا جاي بيشتري براي دختر باز كند.  

ببين فكر نكني من يه زن پير پرحرفم. اما من از تو خوشم اومده.

سايه اي كم رنگ روي گونه هاي دختر نشست.  

زن ادامه داد.

خيليا هنوز هم تو اتوبوس يا جايي ديگه از يه دختر خانوم خواستگاري مي كنن.

اما ...

خوب منم مي دونم اين خيلي ناگهانيه، اما اينجا هم اتوبوسه، هر لحظه ممكنه وايسه و يكي بخواد پياده شه.  

حق با شماست. اما من تا حالا بهش فكر نكردم.

خوب چه عيبي داره كه حالا كمي فكر كني. من خوب مي فهمم كدوم دختر اهل دوست پسر گرفتن و اينجور چيزاست. پسر منم اهل دوس دختر نيست. سرش به كار خودشه. گفته براش يه دختر خوب پيدا كنم. مهندسي عمران مي خونه.  

شما منو غافلگير كرديد.

گفتم از تو خوشم اومده. تو يه شماره به من بده، من با خانواده ات تماس مي گيرم.  

من مطمئن نيستم.

زن مداد و كاغذي از كيفش درآورد.

از من يا خانوادت؟ من قول مي دم آب از آب تكون نخوره.  

اتوبوس در ايستگاه ايستاد.

ما ديگه رسيديم.

ديدي گفتم. فقط يه شماره. 

دختر روي زني كه كنارش نشسته بود خم شد.

مامان، پاشو رسيديم. 

زير بازوي زن را گرفت. او را از روي صندلي بلند كرد. نمي توانست روي پا بايستد. چادر كهنه و خاك آلودش اينجا و آنجا سوخته بود. دختر همزمان چند شماره را گفت. وقتي خداحافظي كرد، نگاهش به مداد بود كه بي حركت روي كاغذ مانده بود. به نرمي لبخند زد و زن را دنبال خود برد. 

ايستگاه ميان راه (قسمت اول)

  

زن از پله هاي اتوبوس بالا آمد. خودش را جلو كشيد تا لاي در نماند. خانوم جون، برو جلو. خدا رو خوش نمي آد مردم تو اين سرما بمونن بيرون.   

دو سه نفري نگاهش كردند اما هيچ كس از جايش تكان نخورد. او دستش را دراز كرد تا به اولين ميله بگيرد.

خانوم چرا هل مي دي؟ نمي بيني جا نيست؟  

زن كيفش را روي شانه اش كشيد و زير لب گفت:

چرا هل مي دي؟ چرا هل مي دي؟ دوست داري تو اين هوا يك ساعت ديگه اون بيرون وايسم.  

دقايقي بعد اتوبوس به ايستگاه رسيد. در باز شد. زن از پله ها پايين رفت. سوز سرما روي صورتش نشست. وقتي دوباره بالا آمد خودش را جلوتر كشيد. نگاهش از روي رديف صندلي ها گذشت. دو دختر جوان كنار هم نشسته بودند و شال هاي بافتني كوتاهشان فقط قسمتي از مويشان را پوشانده بود.چشم هايشان را با مداد سياه كشيده بودند و با سرخوشي مي خنديدند.

پشت سرشان زن جواني نشسته بود كه شالش را دور دماغش پيچيده و از پنجره بخار زده به بيرون نگاه مي كرد. دختر جواني كه روي صندلي هاي رديف آخر نشسته بود توجهش را جلب كرد. روسري مشكي ساده اي صورت مهتابي رنگش را قاب گرفته بود. چشم هاي زيباي عسلي رنگش در سايه اي كه روي صورتش افتاده بود تيره تر مي نمود. لباس گرمي نپوشيده بود. بي توجه به اطراف از پنجره به جايي دور نگاه مي كرد.  

زن خودش را كج كرد تا بتواند قدمي ديگر به سمت انتهاي اتوبوس بردارد.

خانوم مواظب كيفت باش. كجا داري ميري؟

ببخشيد! زير لب گفت: چه قدرم مردم نازك نارنجي شدن به خدا!

اتوبوس در ايستگاه نگه داشت. حركتي مثل موج آدم هاي توي اتوبوس را برداشت. عده اي پياده شدند، عده اي سوار شدند. زن روي صندلي وسط رديف آخر كنار دختر نشست. فرصت داشت تا دختر را سير نگاه كند.  

دست هاي ظريف دختر با حركتي ناخودآگاه با بند كيف كوچكي كه روي پايش بود بازي مي كرد. اما به نظر نمي رسيد به اطرافش توجهي داشته باشد.

چه قدر بيرون سرده. فكر كنم امشب برف مي آد.

او از روي ادب لبخندي زد و سري تكان داد.  

آدم وقتي با پالتو سوار اتوبوس مي شه، از زندگي سير مي شه. هيچ كي به فكرش نمي رسه لاي يه پنجره رو باز كنه!

دختر نگاه كوتاهي به او انداخت.

حق با شماست.

با خودش فكر كرد چه صداي قشنگي!  

البته شما جونيد، از حرارت جووني گرم مي شين. ما هم جوونيا با يه مانتو مي اومديم تو خيابون. مادر خدا بيامرزمون تا دم در مي اومد كه يه چيزي بده بپوشم اما كي گوشش بدهكار بود.

دختر باز هم لبخند زد و سري تكان داد. زني كه كنار او به صندلي تكيه داده و خوابيده بود و چادرش را روي صورتش كشيده بود، آرام آرام روي زانوهايش خم شد، سرش روي زانوهايش افتاد. دختر بازوي او را گرفت و او را به صندلي تكيه داد.  

دانشجو هستي؟

در مقابل لبخند دختر پرسيد:

 از اون دخترايي هستي كه مي خوان درس بخونن و خيال ازدواج ندارن؟  

ادامه دارد ... 

شاهزادهء تقلبی رویاها (قسمت آخر)


از خوشي كم مانده بود، بميرم‌. فقط بايد يك طوري مامان را راضي مي‌كردم كه اجازه بدهد به مهماني بروم‌. آن هم با چند دروغ‌، راست و ريس شد. و من مقابل چشم‌هاي نگران و ملامتگر خواهرم كه تا لحظه آخر مي‌خواست مانع رفتنم شود، حاضر شدم و با خوشحالي به سر قرار رفتم‌. جايي كه آرش انتظارم را مي‌كشيد تا مرا به خانه‌شان ببرد. خيلي هيجان زده بودم و حسابي اضطراب داشتم‌. تا به حال به چنين مهماني‌هايي نرفته بودم و ترسي شيرين را در رگ‌هايم احساس مي‌كردم‌. وقتي مقابل مجتمع مسكوني آنها رسيديم‌، براي آخرين بار توي آينه نگاه كردم و از رنگ پريدگي خودم جا خوردم‌. ديگر وقت نبود تا با رژگونه‌، رنگي به چهره‌ام بدهم‌. با نفسي حبس شده در آسانسور ايستادم و به طبقه آخر پنت هاوس خانواده آرش رفتم‌. برخلاف تصورم هيچ صدايي از آپارتمان نمي‌آمد. ولي به دلم بد راه ندادم‌. گفتم لابد خانه آنقدر بزرگ است كه صداي جشن و پايكوبي به اين قسمت نمي‌رسد. شايد هم كمي زود رسيده‌ايم‌. خلاصه وقتي آدم بخواهد موضوعي را توجيه كند صدها دليل برايش مي‌تراشد. به اين شكل بود كه شانه به شانه آرش وارد شدم‌. پسر جواني در را به رويمان باز كرد. همه جا به نحو غيرقابل تصوري ساكت بود و از رفت و آمد و هيجان يك مهماني بزرگ هيچ نشاني ديده نمي‌شد. در كمتر از دو دقيقه فهميدم چه اتفاقي افتاده و چطور در دامي كه برايم پهن شده‌، افتاده‌ام‌. باورم نمي‌شد. آرش‌، پسري كه حاضر بودم جانم را بدهم ولي كلمه‌اي منفي در موردش فكر نكنم‌، مرا مثل يك طعمه آسان به شكارگاه كـشانده بود... چـيـزي را كه مي‌ديدم باور نمي‌كردم‌. مثل آدم‌هاي گنگ نگاهش مي‌كردم‌. پس آن همه قصه‌پردازي دروغ بود! خانواده او اصلاً از وجود من خبر نداشتند و آرش هم هرگز نمي‌خواست با مـن ازدواج كـنـد. سـناريوي خـبيـثانـه امـا بـي‌نـهايت ساده‌اي بود كه من در نـهـايـت حـماقت و خوش باوري‌متوجه‌اش نشده بودم‌. هـرگـز بـاورم نـمـي‌شـد مي‌خواهند چه تصميم پليدي را عـملي كنند. وقتي از شوك بيرون آمدم شروع كردم به التماس‌. آرش چطور دلش مي‌آمد اين قدر بي‌رحم و وحشي باشد آن هـم بـا مـن كـه اين همه دوستش داشتـم‌. ولـي نـه او و نه دوستش به خـواهش‌هايم اهمـيت نمي‌دادند. اصلاً انگار نمي‌ديـدند چطور ضجّه مي‌زنم‌. از ته دل از كارم پشيمان بودم‌. سـحر حـق داشت‌، نبايد به او اطمينان مـي‌كردم ولي حالا ديگر خيلي دير بود و اينـجا، در اين خانه خلوت هيچ كس جز خدا نمي‌توانست به فريادم برسد. جيغ مـي‌زدم و كـمك مـي‌خـواستم‌. در نهايت نااميـدي از خـدا مـي‌خـواستم خودش وسيله‌اي براي نجاتم فراهم كند و مرا به خودم وانگذارد. سياه‌ترين دقايق عمرم را مي‌گذراندم‌. با چنگ و دندان سعي در دفاع از حيثيتم داشتم‌. حاضر بودم بميرم ولي شرافتم را از دست ندهم‌. درست نمي‌دانم كشمكش‌مان چند دقيقه طول كشيد. ديگر انرژي‌ام داشت تمام مي‌شد. در مقابل توانايي شيطاني دو مرد جوان كم آورده بودم‌. فريادهايم به جيغ‌هاي گوشخراشي تبديل شده بود و دنيا پيش چشمم داشت به آخر مي‌رسيد. بعد از آن چطور مي‌توانستم به چشم پدر و مادرم نگاه كنم‌. يا بدتر از آن‌، توي آينه به چهره خودم خيره شوم‌؟ تاوان اين حماقت چه بود؟ براي اولين بار در عمرم‌، مرگ را طلب مي‌كردم و افسوس مي‌خوردم كه چرا به توصيه‌هاي خواهرم گوش نداده‌ام‌. در همين گير و دار، ناگهان صداي زنگ‌هاي پي در پي را شنيدم‌. پليس آنجا بود و با بلندگو دستور مي‌داد در را باز كنيم‌. پـسـرها نـمـي‌خـواستـند تسـليم شوند. دست‌هايشان را روي دهانم گذاشته بودند تا صـداي جيغ‌هايم شنيده نشود. ولي پليس در را شـكست و وارد شد و به لطف خدا و هـمـت خـانـمـي كـه صـداي فريادهاي ملتـمسـانه‌ام را شـنيده بود، من نجات پيدا كردم‌. وقتي از آپارتمان وحشت خارج شدم و توي ماشين پليس نشستم بغضم تركيد. مي‌ديدم خدا عمر و شرافتي دوباره به من بخـشيده و مانع شرمندگي‌ام شده‌. فقط مـي‌توانستم توي دلم پشت سر هم بگويم‌: «خـداي عزيزم از تو ممنونم‌.» بقيه داستان را حـتـماً مي‌دانـيد. مـن از آرش و دوسـتـش شـكـايت كردم و حالا پرونده‌مان در دست بـررسي است‌. بماند كه خانواده‌ام چقدر نـاراحت شـدنـد و او ـ آن شاهزاده قلابي رويـاها ـ چه دروغ‌هايي در دادگاه عليه من نگـفت‌. هر بار ديدن و رو در رو شدن با آنها برايم وحشتناك است و انرژي رواني زيادي را تحـليل مـي‌برد ولـي چـاره ديـگري نيسـت‌. بايـد بـه آرش و امـثال او نشان دهم آن بـره بـي‌دفـاع و احمق نيستم و نمي‌توانند هر طوري كه خواستند از من سوءاستفاده كنند

پايان

شاهزاده تقلبی رویاها (قسمت دوم)

 
وقتـي مـي‌خـنديد و شاد بود دنيا به رويم لبخند مي‌زد و زماني كه حوصله نداشت يا گرفتاري كاري برايش پيش مي‌آمد، من هم كـلافه و نـگران مـي‌شدم‌. مـا سـاعت‌هاي زيادي در كنار هم نبوديم‌. چرا كه من عملاً نمي‌توانستم خيلي از خانه بيرون بيايم‌. گاهي از كلاس‌هايم مي‌زدم و با آرش بيرون مي‌رفتم و زماني هم با دروغ گفتن به مامان‌، سـاعتـي را بـا او مـي‌گـذرانـدم‌. آرش‌، هيجاني را كـه نـيـازمندش بـودم به زندگي يـكـنواخت و معمولي‌ام هديه مي‌داد و با آن دست به فرمان معركه و لايي كشيدن‌هايش در اتوبان‌هاي خلوت‌، باعث مي‌شد كلي كيف كنم! اصلاً ماشين مدل بالا و شيك او كجا و پرايد قراضه قسطي پدرم كجا، كه از هر درزش هوا وارد مي‌شد و صد جايش تِق تِق صدا مي‌كرد. حتي فكر كردن به زندگي مشترك با او تمام وجودم را پر از شادي عجيبي مي‌كرد كه اندازه‌اش بزرگتر از ظرفيت روحم بود. هر چند ما خيلي اتفاقي و در اينترنت با هم آشنا شده بوديم ولي چيزهايي كه آرش از زندگي و خانواده‌اش برايم تعريف مي‌كرد باعث مـي‌شـد تـا طلايي‌ترين روياها را در مورد خودمان بسازم و از اينكه از ميان اين همه دختـر تـوانسـته‌ام توجه پسري زيبا، خوش تيپ‌، پولدار و مودبي همچون او را به خود جـلب كنـم‌، ذوق زده باشم‌. هـداياي گرانقيمت آرش نشان از وضع مالي خوب آنها داشت و من خـيـلي وقـت‌ها مجبور مي‌شدم دروغ‌هاي شاخداري براي مامان ببافم تا داشتن عطري گرانبها يا لـباسـي مـاركـدار را توجيه كنم. نمي‌دانم چرا مامان حرف هايم را باورمي‌كرد و متوجه پنهانكاري‌ام نـمي‌شد و با دقت بيشتري رفت و آمد و كارهايم را كنترل نمي‌كرد. اطمينان او و پدر باعث شد تا با سرعت بيشتري به آرش نزديك شـوم‌. توي ذهنم مدام خانه مشتركمان را تصوير مي‌كردم بـا سـالـني بزرگ و دلباز كه تابلـوي عكس عروسي‌مان زينتـش مـي‌داد و يكـي دو سـال بـعد، عـكس‌هاي خانـوادگي با بچه هايمان بـه آن اضـافه مي‌شد. زندگي من و او با زندگي دخترخاله و دختر عمه‌ام كه مجبور بودند سرتاسر ماه را با حقوق كارمندي شوهران‌شان سر كنند و به سختي روزگار را بگذرانند قطعاً فرق مي‌كرد. تا آنجا پيش رفته بودم كه اميدوار بـودم بتوانـم از پدر آرش شـغل دومي در شـركتش براي داماد عمه‌ام بگيرم تا كمي نفس‌شان باز شود و بتوانند مثل ما! از جـواني‌شان لذت ببرند. همـه چيـز خـيلي خـوب پيـش مـي‌رفت‌. قاعـدتاً او بايد با خـانـواده‌اش حـرف مـي‌زد و مـقـدمـات خـواستگاري را فراهم مي‌كرد و من مانده بـودم كـه چـطـوري مـي‌تـوانـيـم در خـانه كـوچكمان با آن مبل‌هاي عهد دقيانوس از آنها پذيرايي نماييم و خداخدا مي‌كردم پدر با پاداشي كه براي بازنشستگي مي‌گيرد، دستي به سر و روي خانه بكشد تا آبـرويمان حـفـظ شود. حـرفـهـاي آرش و كنايه‌هـايش هم نشان مي‌داد تنها عـامل نـگـراني او، تــفـاوت سـطـح درآمـد خـانـواده‌هـايـمـان اسـت و نـمـي‌خواهد اطـرافيانش بـا نـگاه‌هاي تحقيرآميز با من و فاميلم مواجه شوند. آنقدر عقلم نمي‌رسيد كـه بگويم به نجابت و درستكاري والدينم افتخار مي‌كنم و اين زندگي ساده را با قصري كـه از راه حـرام تـهيه شـده باشد، عوض نمـي‌كنـم‌. توصيـفات آرش از ريـخت و پـاش‌هايشان عقل و ذهنم را كاملاً تعطيل كـرده بود. مـن در شـوق آشـنايي خانواده آيـنـده‌ام‌! مـي‌سـوختـم و مـدام از آرش مـي‌خواستم مرا به خواهرهايش كه هم سنم بـودند و در رشته‌هاي زبان و مهندسي مواد درس مـي‌خـواندند، معرفي كند ولي او هر بـار بـه بـهـانه‌اي مـلاقـات را به تـعويق مـي‌انـداخت و آتـش اشتياق مرا شعله‌ورتر مي‌كرد. توي ذهنم صد هزار بار صحنه‌هاي اولين ديدارمان را كارگرداني كرده بودم‌. دقيقاً مي‌دانستم چه لباسي خواهم پوشيد و چطور با آنها سلام و احوالپرسي خواهم كرد. دلم مي‌خواست اثر مثبتي بر آنها باقي بگذارم و با تك‌تك شان دوست شوم‌. خـوشم نمـي‌آمد از آن تـيپ عـروس‌هايي بـاشـم كـه با اقـوام شـوهـرشان نـمـي‌جـوشـنـد و خـودشـان را كنار مـي‌كشند. تولد سمانه ـ خواهر آرش ـ بهترين فرصت را ايجاد كرد. آرش از دو هفـته قبل در مورد مهماني بزرگي كه به خاطر بيست سالگي خواهرش برپا مي‌شد حـرف مـي‌زد. از مـهـمـان‌ها، غذاها، خـدمتكارها و حتي خانه تكاني‌. به پيشنهاد او با هم براي سمانه هديه خريديم و آن را در جعبه قشنگي گذاشتيم و رويش نوشتيم از طرف ليلا و آرش‌. واي‌! نمي‌دانيد چه حالي داشتم‌.

ادامه دارد ...
 

شاهزاده تقلبی رویاها (قسمت اول)


براساس سرگذشت لیلا

تنها يك اتفاق ساده‌، زندگي همه آنها را عوض كرده بود. بهتر است بگويم يك معجزه‌. با لبخند غريبه‌اي دنيايشان پر از ابرهاي صورتي پنبه‌اي در افق‌هاي دور دست شده و تمامي آنها زير رگبار عشق با كودك بازيگوش خوشبختي همبازي شده بودند. فرقي نمي‌كرد دخترك توي فيلم‌ها، داستان‌ها و كارتون‌هاي عاشقانه‌، قدّش بلند باشد يا كوتاه‌، انگليسي حرف بزند، فارسي يا هـندي‌. در هـر حـال‌، ايـن شـور و حـال عاشقانه و رويايي بود كه حرف اول را مي‌زد و آن مرد جذاب و هميشه خوش تيپ و همه چيز تمام‌، سعادت ابدي و نشاط هميشگي را به دنيايش مي‌آورد. من هم مي‌خواستم مثل تمام «آنها» باشم‌. مثل سيندرلا، سفيد برفي‌، زيباي خفته‌، چهل گيس و... مگر نه اينكه در كودكي روزي صدبار، كارتون سيندرلا را تـماشـا مـي‌كـردم و تـمـام صـحـنه‌ها و كـوچكترين جزئياتش را حفظ بودم‌. همه از دسـتم ديـوانه شـده بودنـد. حتـي وقتي فيلم كيفيت‌اش را از دست داده بود پر از خش پخش مي‌شد هم‌، دست بر نداشته بودم و حالا، در بيست و يك سالگي و در زندگي واقعي‌، موقعيتي پيش آمده بود تا شاهزاده‌ام را پيدا كنم‌. شاهزاده‌اي كه مي‌خواست زندگي ساده و معمولي مرا تغيير دهد و همه چيزهاي خوب دنيا را مهمان قلبم كند. اين وسط، چه اهميتي داشت آيه‌هاي يأسي كه خواهرم زير گوشم زمزمه مي‌كرد و مرا از سرانجام كار مي‌ترساند و يا داستان‌هاي كوتاه و بلند و رنگارنگي كه در مجله‌ها از خطرناكي اين گونه آشنايي‌هاي خياباني مي‌خواندم‌. ْ
اصلاً مگر ممكن بود آرش هم مثل يكي از آن پسـرهـاي بـي‌وجـدان بـاشـد و با احساسات من بازي كند؟ او با همه فرق داشت و من با اينكه قبلاً هيچ وقت در چنين موقعيتي قرار نداشتم‌، آن را با تمام وجود احساس مي‌كردم و حاضر بودم به سر آرش قسم بخورم‌. به خاطر همين خيلي محكم به سـحر مـي‌گـفتم به جاي گوش ايستادن و منفي‌بافي به فكر درس‌هايش باشد تا امسال هـم مثـل سال قبل با سر وارد كوزه پشت كنـكـور نـشـود. البـته اگـر پـدر و مـادرم مي‌فهميدند با پسري دوست شده‌ام‌، قطعاً با من برخورد مي‌كردند ولي يك طورهايي مطمئن بودم دهان سحر قرص‌تر از اين حرفهاست كه اين موضوع را لو بدهد. ما همـيشه هـمـدسـت بـوديـم‌. بـا وجـود دعواهايمان‌، جبهه مشتركي را تشكيل مي‌داديم و از رازهاي كوچك خود در برابر ديگران حفاظت مي‌كرديم‌. نمره‌هاي پايين‌، شيطنت‌ها و توبيخ‌هاي خانم ناظم در مدرسه را دليل نداشت كس ديگري بفهمد. با يك سال اختلاف سن‌، ما بيشتر مثل دو تا خواهر دوقلو به نظر مي‌رسيديم‌. با اين تفاوت كه هرچه من اهل خطر كردن و استفاده از موقعيت بودم‌، سحر محتاط رفتار مي‌كرد و به آخر و عاقبت هر كاري در بدبينانه‌ترين حالت ممكن فكر مي‌كرد و به خاطر همين هم مرا از اين ارتباط كه آنقدر به نظرم رويايي مي‌رسيد، باز مي‌داشت‌. اما من راه خودم را مي‌رفتم و روز به روز بيشتر شيفته آرش مي‌شدم‌. بعد از گذشت سه ماه‌، دنيايم در وجود اين جوان ناشناس خلاصه شده بود.

ادامه دارد ...

رضایتمندی


 
پسر بچه 13 ساله وارد داروخانه شد . به فروشنده گفت : لطفاً یک جعبه قلیا برای شست و شو به من بدین . یه لحظه مکث کرد و پرسید : ممکنه که از تلفن شما استفاده کنم ؟ فروشنده جواب داد : این تلفن برای عموم نیست ولی میتونی یه مکالمه کوتاه داشته باشی .
پسر بچه تلفن رو برداشت و شماره رو گرفت . روز به خیر خانوم ، در رابطه با اون کار کوتاه کردن چمن های باغچه ، یا ممکنه اون کار رو به من واگذار کنید ؟ خانوم جواب داد : اوه ، من اون کار رو به کس دیگه ای سپردم عزیزم . من حاضرم چمن ها رو با نصف قیمتی که قراره به اون شخص بپردازید کوتاه کنم .
فروشنده به صحبت های پسرک گوش سپرده بود .
خانوم به پسربچه گفت : نه عزیزم ترجیح میدم همه پول رو بپردازم .
پسرک نا امید نمی شد ، در ادامه به خانوم گفت : خانوم ، من حتی حاضرم پیاده رو و حیاط شما رو مجانی جارو کنم ، مطمئن باشید که این کار رو خوب انجام میدم و اونوقت شما تمیز ترین حیات و باغچه رو خواهید داشت . پسرم ، من از کار کارگر خودم کاملا راضیم .
پسر گوشی رو آروم سر جاش گذاشت . فروشنده داروخانه ، در حالی که کمی دلش سوخته بود و پشت کارش رو ستایش می کرد ، گفت : پسر جون من یه کار خوب برات سراغ دارم ، تو نباید ناراحت باشی . " آقا من ناراحت نیستم . " " بسیار خوب فردا برای شروع کارت بیا . "
اوه نه متشکرم آقا ، من نیازی به کار ندارم ، کارگر اون خانوم خود من هستم و قراره که همین امروز چمن های باغچه رو کوتاه کنم ، من فقط می خواستم ببینم خانوم تا چه حد از من و کارم راضی هست.

کار کوچک


 
مسافری در مکزیک در ساحلی دور افتاده قدم میزد . مردی را دید که مدام دولا می شد و چیزی را از روی زمین برمی داشت و توی اقیانوس می انداخت . نزدیک تر رفت و دید که او صدف هایی را که به ساحل افتاده بودند به آب باز می گرداند .

جلو رفت و از او پرسید که چه کار می کند . مرد پاسخ داد که الان موقع مد دریاست و آب این صدف ها را به ساحل آورده و اگر آن ها را به آب برنگردانم از کمبود اکسیژن خواهند مرد .

مسافر گفت می فهمم اما در این ساحل هزاران هزار صدف این شکلی وجود دارد ،‌ تو که نمی توانی به آن ها کمک کنی و همه ی آن ها را به آب بر گردانی . تازه همین یک ساحل نیست که . نمی بینی کار تو هیچ فرقی در اوضاع ایجاد نمی کند . مرد لبخندی زد . دولا شد و دوباره صدفی را برداشت و آن را به آب انداخت و جواب داد : برای این یکی اوضاع فرق کرد .

درست هست که در این دنیا انسان هایی که نیاز به کمک دارند خیلی زیاد هستند و ما نمی توانیم کاری برای همه اون ها انجام بدیم . ولی آیا خدا از ما راضی میشه اگه بگیم من که خودم کلی مشکل دارم چطور به اون ها کمک کنم و این همه آدم هستند که می تونن کمک کنن و اون ها برن بهشون کمک کنن و یکی حالا باید بیاد به من کمک کنه . همون یک ذره کار کوچیکی که ما بتونیم بی توقع برای کسی انجام بدیم یک دنیا ارزش هم برای خودمون و هم برای اون شخص داره و خدا رو شاد کردیم . به امید روزی که همه بشر بی نیاز از دیگران باشند !

خلاصه دانش ها

دانشمندى در بیابان به چوپانى رسید، به او گفت : چرا به جاى تحصیل دانش ، چوپانى مى كنى .


چوپان درپاسخ گفت : آن چه خلاصه دانش ها ی مفید است یاد گرفته ام .

دانشمند گفت : خلاصه دانش ها چیست ؟!.

چوپان گفت : پنج چیز است :


1 - تاراستگوئى تمام نشده ، دروغ نگویم .

2 - تا مال حلال تمام نشده ، مال حرام نخورم .

3 - تا ازعیب و گناه خود پاك نگردم ، عیب دیگران نگویم .

4 - تا روزى خدا تمام نگردد به در خانه كسى نروم .

5 - تا قدم به بهشت نگذارم ، از هواى نفس و شیطان ، غافل نباشم .

زندگی خروسی

کوه بلندی بود که لانه عقابی با چهار تخم ، بر بلند ای آن قرار داشت . یک روز زلزله ای کوه را به لرزه در آورد و باعث شد که یکی از تخم ها از دامنه کوه به پایین بلغزد . بر حسب اتفاق آن تخم به مزرعه ای رسید که پر از مرغ و خروس بود .

مرغ و خروس ها می دانستند که باید از این تخم مراقبت کنند و بالاخره هم مرغ پیری داوطلب شد تا روی آن بنشیند و آن را گرم نگه دارد تا جوجه به دنیا بیاید . یک روز تخم شکست و جوجه عقاب از آن بیرون آمد .
جوجه عقاب مانند سایر جوجه ها پرورش یافت و طولی نکشید که جوجه عقاب باور کرد که چیزی جز یک جوجه خروس نیست . او زندگی و خانواده اش را دوست داشت اما چیزی از درون او فریاد می زد که تو بیش از این هستی . تا این که یک روز که داشت در مزرعه بازی می کرد متوجه چند عقاب شد که در آسمان اوج می گرفتند و پرواز می کردند . عقاب آهی کشید و گفت ای کاش من هم می توانستم مانند آنها پرواز کنم .

مرغ و خروس ها شروع کردند به خندیدن و گفتند تو خروسی و یک خروس هرگز نمی تواند بپرد اما عقاب همچنان به خانواده واقعی اش که در آسمان پرواز می کردند خیره شده بود و در آرزوی پرواز به سر می برد . اما هر موقع که عقاب از رویایش سخن می گفت به او می گفتند که رویای تو به حقیقت نمی پیوندد و عقاب هم کم کم باور کرد .

بعد از مدتی او دیگر به پرواز فکر نکرد و مانند یک خروس به زندگی ادامه داد و بعد از سال ها زندگی خروسی ، از دنیا رفت .

چگونه می توانم مثل تو باشم

مرد زاهدی که در کوهستان زندگی می کرد ، کنار چشمه ای نشست تا آبی بنوشد و خستگی در کند . سنگ زیبایی درون چشمه دید . آن را برداشت و در خورجینش گذاشت و به راهش ادامه داد .


در راه به مسافری برخورد کرد که از شدت گرسنگی با حالت ضعف افتاده بود . کنار او نشست و از داخل خورجینش نانی بیرون آورد و به او داد .

مرد گرسنه هنگام خوردن نان ، چشمش به سنگ گران بهای درون خورجین افتاد . نگاهی به زاهد کرد و گفت : « آیا آن سنگ را به من می دهی ؟ » زاهد بی درنگ سنگ را درآورد و به او داد .

مسافر از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید . او می دانست که این سنگ آنقدر قیمتی است که با فروش آن می تواند تا آخر عمر در رفاه زندگی کند ، بنابراین سنگ را برداشت و با عجله به طرف شهر حرکت کرد .

چند روز بعد ، همان مسافر نزد زاهد آمد و گفت : « من خیلی فکر کردم ، تو با این که می دانستی این سنگ چه قدر ارزش دارد ، خیلی راحت آن را به من هدیه کردی . » بعد دست در جیبش برد و سنگ را در آورد و گفت : « من این سنگ را به تو برمی گردانم ولی در عوض چیز گران بهاتری از تو می خواهم . به من یاد بده که چگونه می توانم مثل تو باشم ؟ »

باور

روزی دانشمندى آزمایش جالبى انجام داد . او یک آکواریوم ساخت و با قرار دادن یک دیوار شیشه ‌اى در وسط آکواریوم آن ‌را به دو بخش تقسیم ‌کرد .

در یک بخش ، ماهى بزرگى قرار داد و در بخش دیگر ماهى کوچکى که غذاى مورد علاقه ماهى بزرگ تر بود .
ماهى کوچک ، تنها غذاى ماهى بزرگ بود و دانشمند به او غذاى دیگرى نمى‌ داد .
او براى شکار ماهى کوچک ، بار ها و بار ها به سویش حمله برد ولى هر بار با دیوار نامریی که وجود داشت برخورد مى‌ کرد ، همان دیوار شیشه‌ اى که او را از غذاى مورد علاقه ‌اش جدا مى‌ کرد .
پس از مدتى ، ماهى بزرگ از حمله و یورش به ماهى کوچک دست برداشت . او باور کرده بود که رفتن به آن سوى آکواریوم و شکار ماهى کوچک ، امرى محال و غیر ممکن است !

در پایان ، دانشمند شیشه ی وسط آکواریوم را برداشت و راه ماهی بزرگ را باز گذاشت . ولى دیگر هیچگاه ماهى بزرگ به ماهى کوچک حمله نکرد و به آن‌ سوى آکواریوم نیز نرفت !!!

می دانید چرا ؟

دیوار شیشه‌ اى دیگر وجود نداشت ، اما ماهى بزرگ در ذهنش دیوارى ساخته بود که از دیوار واقعى سخت ‌تر و بلند ‌تر مى ‌نمود و آن دیوار ، دیوار بلند باور خود بود ! باوری از جنس محدودیت ! باوری به وجود دیواری بلند و غیر قابل عبور ! باوری از ناتوانی خویش !

ماهي فروش

چند شب پیش در میان مریض ها منشی ام وارد شد گفت یک آقایی که ماهی بزرگی در دست دارد آمده است و می خواهد شما را ملاقات کند .

یک مرد میانسال وارد شد و در حالی که یک ماهی حدودا ده کیلویی در یک کیسه نایلون بزرگ در دستش بود و شروع کرد به تشکر کردن که من عموی فلان کس هستم و شما جان او را نجات دادی و خلاصه این ماهی تحفه ناقابلی است و ... هر چه فکر کردم " فلان کس " را به یاد نیاوردم ولی ماهی را گرفتم و از او تشکر کردم .

شب ماهی را به خانه بردم و زنم شروع به غرغر کرد که من ماهی پاک نمی کنم ! خودم تا نصف شب نشستم و ماهی را تمیز کردم و قطعه قطعه نموده و در فریزر گذاشتم . فردا عصر وارد مطب که شدم دیدم همان مرد ایستاده است و بسیار مضطرب است .
تا مرا دید به طرفم دوید و گفت آقای دکتر دستم به دامنت ماهی را پس بده . من باید این ماهی را به فلان دکتر بدهم اشتباهی به شما دادم . چرا شما به من نگفتی که آن دکتر نیستی و برادرزاده مرا نمی شناسی ؟ من که در سالن و جلوی سایر بیماران یکه خورده بودم با دستپاچگی گفتم که ماهی ات الآن در فریزر خانه ماست . او هم با ناراحتی گفت : پس پولش را بدهید تا برای دکترش یک ماهی دیگر بخرم و من با شرمساری هفتاد هزار تومان به او پرداختم .

چند روز بعد متوجه شدم که ماجرای مشابهی برای تعدادی از همکارانم رخ داده است و ظاهرا آن مرد یک وانت ماهی به شهر آورده و به پزشکان انداخته است !

دو فرشته

دو فرشته مسافر براي گذراندن شب در خانه يک خانواده ثروتمند فرود آمدند.اين خانواده رفتار نامناسبي داشتند و دو فرشته را به مهمانخانه مجللشان راه ندادند بلکه زير زمين سرد خانه را در اختيار آنها گذاشتند.

فرشته پير بر ديوار زيرزمين شکافي ديد و آن را تعمير کرد وقتي فرشته جوان از او پرسيد:چرا چنين کاري کرده؟او پاسخ داد:همه امور بدان گونه که مي نمايند نيستند.

شب بعد اين دو فرشته به منزل يک خانواده فقير ولي بسيار مهمان نواز رفتند.بعد از خوردن غذايي مختصر زن و مرد فقير رختخواب خود را در اختيار اين دو فرشته گذاشتند .

صبح روز بعد فرشتگان زن و مرد فقير را گريان ديدند.گاو آنها که شيرش تنها وسيله گذراندن زندگيشان بود در مزرعه مرده بود.

فرشته جوان عصباني شد و از فرشته پير پرسيد:چرا گذاشتي چنين اتفاقي بيفتد؟خانواده قبلي همه چيز داشتند و با اين حال تو کمکشان کردي اما اين خانواده دارايي اندکي دارند و تو گذاشتي که گاوشان هم بميرد.

فرشته پير پاسخ داد :وقتي در زير زمين آن خانواده ثروتمند بوديم ديدم که در شکاف ديوار کيسه اي طلا وجود دارد از آنجا که آنان بسيار حريص و بددل بودند شکاف را بستم و طلاها را از ديدشان مخفي کردم.ديشب وقتي در رختخواب زن و مرد فقير خوابيده بوديم فرشته مرگ براي گرفتن جان زن فقير آمد و من بجايش آن گاو را به او دادم .همه امور بدان گونه که مي نمايندنيستند و ما گاهي اوقات خيلي دير به اين نکته پي مي بريم.

بر بالهاي خيال (قسمت دوم)

از لابلاي آدمها راهي باز كردم به سمت دستشويي كه در قسمت انتهايي زيرزمين كافه بود. آب خنكي به صورتم زدم و به سر انگشتان مرطوب موهايم را خار كردم. قبل از آن كه به بالا برگردم، با غرور و رضايت به تصويرم در آينه نگاهي انداختم. غريزه ام به من ميگفت زني كه آن يادداشت را نوشته بود اكنون در رستوران به سر ميبرد. تصميم گرفتم پيدايش كنم و سر صحبت را با او باز كنم. اما اين كار در آن نور كمرنگ، و در ميان آن همه آدمهاي جورواجور با لباسهاي رنگارنگ و در ميان آن همه زنان خوش بر و رو ساده نبود. با اين حال خوشبين بودم. مگر او از تلاقي تقريبا هميشگي چشمان ما سخن نگفته بود؟ پس حتما يكديگر را ديده بوديم و از اين نظر با هم بيگانه نبوديم.

در قسمت ديگري از كافه، جلو بار، بر مشتري ها بيشتر مسلط بودم. آنجا، روي صندلي بلندي نشستم و توي نخ مشتريان زن رفتم. آنسوتر، درست در برابرم، زن جذابي نشسته بود با موهاي كوتاه طلايي و گوشواره هايي بزرگ كه به شكل فيل بود. بر گردنش زنجيري نقره اي آويخته بود كه ماري را به نمايش ميگذاشت. مار، زبان سرخش را بيرون آورده و به بالا نگاه ميكرد و چنين به نظر ميرسيد كه هر لحظه ممكن است گردن و غبغب زن را نيش بزند. زن حدودا سي ساله بود و چشماني بزرگ و آبي رنگ و لبهاي هوس انگيز و بوسه خواه داشت. او بلوزي قرمز و چسبان با دكولته اي هوس انگيز به تن داشت. به گونه اي كه ميتوانست تخيل مردها را به پرواز درآورد. هر چه دقيق تر و طولاني تر به او خيره شدم، بيشتر به اين نتيجه ميرسيدم كه "خودش است! خود خودش!" فقط زني با اين زيبايي خيره كننده ميتوانست توجه مرا جلب كند. زني كه در شبهاي پيشين ديده بودمش و با اين حال جرات نداشتم سر صحبت را با او باز كنم.
همچنان كه به او خيره شده بودم، در افكار دور و درازي غرق شدم و به بخت خود در رابطه با زنها انديشيدم: نگرانيم از اين كه در سنين پنجاه سالگي ديگر در نزد زن جوان و زيبا شانسي نداشته باشم، حرف مفتي بيش نيست. موهاي پرپشتم كه هر روز خاكستري تر ميشود، هنوز هم از يك كله طاس بهتر است. به غير از يكي دو دندان، خوشبختانه بقيه دندانهايم سرجايشان هستند. فقط چين هاي عميق صورتم اندكي موجب نگراني است كه آن هم نشان از جاافتادگي و تجربه من دارد و بسياري از زنها آن را ميپسندند. شايد بهتر بود چند سانتي متري قدم بلندتر باشم. ولي اين كه گناه من نيست. در سن و سال من هر كسي سه چهار سانتي متر كوتاهتر ميشد. كمي چربي در بعضي از قسمتهاي بدنم جمع شده است كه آن هم تقصير خودم است. آخر هيچوقت در زندگي ورزش نكرده ام.

چنان در افكارم غرق بودم كه متوجه خشم و غضب آن زن موطلايي نشدم و وقتي به خودم آمدم كه سرم داد زد؛ "واسه چي اينطوري به من زل زدين؟ مگه تا حالا زن نديدين؟ توي اين دور و زمونه، آدم حتي نميتونه با خيال راحت يه فنجون قهوه بخوره بدون اين كه از دست آدمهاي وقيحي مثل شما در عذاب نباشه!" براي چند ثانيه دور و بر ما را سكوت فرا گرفت. بعد پچ پچ ها شروع شد و جماعت نگاههاي شماتت باري به من انداخت. احساس كردم به نوبت سرخ و سفيد ميشوم. آرزو داشتم كه حتي دشمنانم هم در چنين موقعيت رقت باري قرار نگيرند. كم مانده بود از خجالت آب بشوم و در زمين فرو بروم. خوشبختانه هموطنان در اتاق بغلي بودند و سر از موضوع درنياوردند. مطمئنم اگر متوجه ميشدند، با خوشحالي شروع ميكردند به داستان بافي و يك كلاغ چهل كلاغ كردن و براي ديدار چهارشنبه بعدشان در پاتوق، موضوعي براي وراجي مييافتند. زيربار نگاه ملامت بار مشتري ها پول چايم را پرداختم و همچنان كه مرد ايتاليايي پشت بار، پشت سرم با كنايه ميخواند "سرتو بالا كن خوشگله، منو نگا كن خوشگله!" بار را ترك كردم. دوباره به دستشويي رفتم و آب خنكي به صورتم زدم و دستي به سر و رويم كشيدم. به نظرم آمد در يك ساعتي كه در اينجا بوده ام، موهايم سفيدتر و چين هاي صورتم عميق تر شده و خودم نيز بگويي نگويي چند سانتي متري آب رفته ام. سايه يك حالت ماليخوليايي روي روح و روانم پهن ميشد. با اين همه، فكر كردن به زن جواني كه در نيمه شب در كوچه فيشر پلاك 17 منتظر من است، از نو بارقه اميدي در دلم تاباند. قوتي به دست و پايم آمد. از پله ها بالا رفتم و بار را پشت سر گذاشتم و نگاه تحقيرآميزي به زن مو طلايي انداختم كه در ميز بغلي براي خودش نشمه نكره نفرت انگيزي پيدا كرده بود و به سمت ديگر بيسترو رفتم. كنار ميز بلندي ايستادم و براي خودم يك فنجان كاپوچينو سفارش دادم. در اشتياق پيدا كردن چهره آن يار نازنين، چهره هاي زنانه بسياري در نظرم آشنا آمد. بعضي از آنها مرا با نگاهي خواهان و مهربان ورانداز ميكردند. ولي به خاطر بلاي وحشتناكي كه چند دقيقه پيش بر سرم آمده بود، با احتياط بيشتري به زنان ديگري كه در رستوران بودند نظر انداختم. در اين لحظه ناگهان در قهوه خانه باز شد و زن جواني مانند يك فرشته داخل شد. در اين لحظه دانستم كه برخلاف اعتقاد رايج، فرشته ها الزاما موطلايي و چشم آبي نيستند، بلكه موهاي سياه مجعد و چشمان قهوه اي محشري دارند. زن جواني كه وارد شد چنين خصوصياتي داشت. پالتو و شالش را به رخت آويز آويخت و مستقيم به طرف من آمد. با لباس سفيدي كه به تن داشت و ميخك سرخي كه بر گيسوانش نشانده بود بيشتر به يك موجود افسانه اي شبيه بود تا به آدميزاد. سه قدم مانده به من توقف كوتاهي كرد و با شادي غافلگيركننده اي آغوش دعوت كننده اش را بر من گشود. در آن لحظه همه چيز مانند يك خواب زيبا بود. من هم آغوشم را گشودم تا اين موجود اثيري را پذيرا شوم. ولي بازوانم در هوا معلق ماندند و فرشته از كنار من رد شد. جا خورده بودم. از تعجب دهانم نيمه باز مانده بود. برگشتم و ديدم كه چگونه زن رويايي من به سينه مردي كه پشت سر من نشسته بود چسبيد و او را در آغوش كشيد. ناگهان روياي دل انگيزم به كابوسي بدل شد. از چپ و راست تمسخر آشكار و پنهان اطرافيان به سويم سرازير شد. هنوز هم بازوهايم مانند دستهاي يك آدم ماشيني، بيهوده در هوا خشكيده بود. براي سرپوش گذاشتن به اين دماغ سوختگي وانمود كردم قولنجم را ميشكنم. دستهايم را پشت كمرم گذاشتم و كمي كج و راست شدم و بعد از به صدا درآوردن قرچ و قروچ دنده ها و ستون فقرات و سر دادن ناله اي مضحك بلند شدم و با سرعت كافه را ترك كردم.

ادامه دارد ...

بر بالهاي خيال (قسمت اول)

پنج صبح است، اما هنوز آشفته حال و پريشان خاطر روي تخت خوابم از اين پهلو به آن پهلو ميغلتم و به شش ساعت وحشتناكي كه بر من گذشت فكر ميكنم.
اگر يكي از ماههاي گرم تابستان بود، در سحرگاه امروز روشنايي از پس پرده كركره پنجره، به شكل خطوط بريده به داخل ميتابيد و پرندگان با صداي بلند چه چه ميزدند؛ و يا براي مثال اگر فردا به جاي پنجشنبه، روز تعطيلى يكشنبه بود، مى توانستم تا لنگ ظهر بخوابم، و اصولا اگر من در چهارشنبه شب اين هفته به دوسلدورف نميرفتم و در خانه ميماندم، حادثه اي كه ميخواهم در اينجا تعريف كنم، برايم اتفاق نميافتاد. ولي، به قول معروف "اگر را كاشتند و سبز نشد!"
عيالم حق دارد مرا "خداي اگر" بنامد. من اغلب اين قيد شرطي سحرآميز را كه ويرانگر توهمات و خيالهاي خوش است به كار ميبرم: اگر از بچگي ويلن زدن ياد گرفته بودم به آرزويم ميرسيدم و اكنون يك ويولونيست برجسته بودم. اگر پدرم كار هنري را بيهوده و مسخره نميدانست، من اكنون يك نويسنده موفق بودم. اگر براي تحصيل به آلمان نميآمدم و به ايتاليا ميرفتم، اكنون به جاي آلماني به زبان ايتاليايي صحبت ميكردم كه به نظرم بسيار زيباتر از زبان آلماني است. اگر پزشكي نميخواندم و در رشته حقوق تحصيل ميكردم، اكنون وكيل دادگستري يا مشاور مالياتي بودم. اگر براي مثال بنگاه معاملات ملكي باز ميكردم، و يا دست كم سمسار و دلال فرش ميشدم، اكنون ميتوانستم با سر فارغ ـ بدون غم نان و دلواپسي از آينده ـ در خانه لم بدهم و از باقي زندگانيم لذت ببرم. اگر فقط يك بار در يك قمار برد كلاني نصيبم ميشد، اكنون ميتوانستم اشعار و داستانهايم را به گونه اي ارزشمند و آبرومندانه منتشر كنم و تصنيف هايم را با بزرگترين اركسترها و مشهورترين خواننده ها به اجرا درآورم!
اگر، اگر و هزار بار ديگر اگر!
زنم حق دارد. من "خداي اگر" هستم! امشب هم اين اگر و اماها ديگر به كارم نميآيد. حدود شش صبح است و خواب هنوز به چشمانم نيامده است. دردي سخت هم در معده ام پيچيده است. انگار يكى چاقو در دلم فرو ميكند. شايد بهتر بود ساعتي قبل يك قرص خواب ميخوردم. نخواستم چنين كنم. براي اين كه هرگاه قرص خواب ميخورم تا سه روز بعد منگ هستم. از اين گذشته ميل شديدي به خودآزاري دارم و دوست دارم به خاطر بدبختي خود ساخته ام مكافات پس بدهم و رنج بكشم. آخ، كاش همه اينها يك كابوس بود و ميتوانستم زمان را دوازده ساعت به عقب بازگردانم . . .

همه چيز مثل هميشه شروع شد. وقتي حوالي شش و نيم بعدازظهر به كونيگزآلي Koenigsallee دوسلدورف رسيدم، سه بار سراسر بلوار را در جستجوي يك جاي خالي براي پاك كردن اتومبيلم رفتم و برگشتم تا بالاخره توانستم درست جلو قهوه خانه جاي كوچكي پيدا كنم و اتومبيلم را با مخافت در آنجا پارك كنم. در آن لحظه به محفل شبانه شاد و مردانه اي اميد داشتم. داخل كافه گرم و دلچسب بود. تعدادي از ميهمانان با صداي بلند و برخي ديگر به آرامي مشغول گپ و گفت بودند. خنده هاي بي پروا و شادمانه بعضي از زنها كه با موزيك آرام و تيك تيك دستگاههاي فاكس به هم ميآميخت، فضايي روشنفكرانه به وجود ميآورد. گروه ايراني كه حدود دوازده نفر بودند تنگ هم در زاويه اي كوچك، دور از ديگران جاي گرفته بودند. پيشترها، اغلب بين هموطنان اختلاف و مشاجره بود. حتي گاهي بر اثر پافشاري روي علايق و عقايدشان، كارشان به كتك كاري هم ميكشيد.
استكاني چاي سفارش دادم و به بحث داغي كه بر سر جنگ داخلي يوگسلاوي و بحران فلسطين ميان آنها در گرفته بود گوش ميدادم. وحشيانه با هم بحث ميكردند. هيچكس حرف ديگري را نميپذيرفت. هر كس فقط خود را محق ميدانست و ديگري را بي اطلاع ميناميد و عقيده خود را تنها عقيده درست ميپنداشت. ساعتي بعد، از اين همه حماقت و خود محوربيني به تنگ آمدم و به بهانه اي پاتوق را ترك كردم تا هوايي تازه كنم وقتي از كنار اتومبيلم رد ميشدم، ورقه اي زير برف پاك كن سمت چپ نظرم را جلب كرد. فكر كردم حتما به علت پارك نابه جا، پليس برگ جريمه به شيشه چسبانده است. با ناراحتي ورقه را برداشتم. زير تير چراغ رفتم و خواندم: "چهارشنبه هر هفته چشم ما به چشم هم ميافتد و كسي پيشقدم نميشود سر صحبت را باز كند. امشب بايد بر اين چيره شويم. تو را از نزديك نميشناسم، اما ميدانم مرد روياهاي من هستي! نيمه شب امشب در خانه ام در كوچه فيشر شماره 17، طبقه ششم، سمت چپ منتظرت هستم امضاء آ. و".
ابتدا فكر كردم كسي خواسته سر به سرم بگذارد. عينكم را به چشم زدم و دوباره يادداشت را با دقت خواندم. مدتي به دستخط نگاه كردم. با اين حال به نظرم آشنا نيامد. پيشنهاد زن به نظر جدي ميآمد. به علامت اين كه پيام را دريافت كرده ام، قلبي بر پشت ورقه كشيدم و دوباره آن را زير تيغه برف پاك كن گذاشتم. در "N.T. " بين دوستانم بحث چنان بالا گرفته بود كه آنها متوجه بازگشت من نشدند. اتفاقا خيلي هم بد نبود. چون اولا ميتوانستم از مشاجره خسته كننده آنها بركنار باشم و دوما ميتوانستم بي دردسر به راز هيجان انگيز آن يادداشت دل مشغول باشم!

ادامه دارد ...

مرده ای که زخمی ها را از مرگ نجات داد !

من از خردسالی با کوه آشنا بودم ، چرا که از شش ـ هفت سالگی همراه پدرم کوهنوردی می کردم . پدرم یک کوهنورد نیمه حرفه ای بود ، می گویم نیمه حرفه ای به این دلیل که موقعیت شغلی اش ( محیط بان مناطق وسیع نزدیک منزل مان بود ) به او این مجال را نمی داد که اگر هم بخواهد ، بتواند برای صعود به قله ها و کوه های ایالت های دیگر برود ، ضمن اینکه او کوهنوردی را فقط یک ورزش می دانست . من اما ، همیشه احساس می کردم که کوه های بلند آمریکا صدایم می کنند !


هرگز آن روز را فراموش نمی کنم که پدر با نگرانی نگاهم کرد ، تازه شانزده سالم بود که همراه پدرم به قله یک کوه محلی صعود کردیم . آنجا بالای یک سنگ بزرگ ایستادم و گفتم : « پدر بلندتر از این کوه در اطراف شهر ما چه کوهی است ؟ » پدر گفت : « مینه روا » پرسیدم از آن بلندتر ؟ پدر پاسخ داد : « اکلشا » همین طور ادامه دادم و پدر یکی یکی اسامی قله های مرتفع آمریکا را نام می برد و من همچنان می پرسیدم و ... تا اینکه پدر یک مرتبه نگاهم کرد و پرسید : « ببینم لورن منظورت از این سوال ها چیه ؟ » بلافاصله گفتم : « بلندترین قله و مرتفع ترین کوه دنیا کجاست ؟ » پدر که با نگرانی نگاهم می کرد به آرامی گفت : « کوه هیمالیا و قله اورست . » با شوقی پر از غرور جوانی گفتم : « من باید اورست رو فتح کنم ! »

بعد از آن روز ، این حرف را به خیلی ها زدم ، اما پاسخ همه یکی بود : « چی داری می گی جوون ... ؟ فقط کوهنورد های حرفه ای می تونند به اورست صعود کنند ... اون هم بعضی هاشون ! »

اما من که هر شب خواب صعود به بام دنیا رو می دیدم ، لبخند می زدم و با خود زمزمه می کردم : « من اورست رو به زیر می کشم ... این رو به همه تون ثابت می کنم ... »

از همان لحظه ای که از آمریکا خارج و سوار هواپیما شدم ، این را می دانستم که برای صعود به هیمالیا و حتی رسیدن به پناهگاه های پنجگانه ، حتما باید با یک تیم کوهنوردی و یک راهنما همراه شوم ، چه رسد به اینکه بخواهم اورست را فتح کنم ! بنابراین امیدوارم بودم که در پناهگاه عمومی که پای کوه هیمالیا دایر بود و کوهنوردان از همه جای دنیا در آنجا دور هم جمع می شدند ، یک گروه را پیدا کنم و همسفر شان شوم ، اما انگار از ابتدای آن سفر همه بدشانسی ها همراهم بود ، زیرا در طول یک ماه و نیمی که در پناهگاه بودم ، به دلایل متعدد موفق نمی شدم .

ناگفته نماند که صعود به هیمالیا داوطلبان زیادی ندارد ، به همین خاطر هم من فقط سه گروه را هنگام صعود دیدم که دو گروه شان قرار بود تا پناهگاه چهارم بروند ، گروه سوم هم محقق بودند و نمی توانستند مرا با خود ببرند ! کم کم داشت زمان بازگشتم فرا می رسید و ناامید می شدم که آن پنج جوان استرالیایی وارد پناهگاه عمومی شدند . قصد آنها نیز این بود که تا پناهگاه پنجم صعود کنند ، اما آنقدر جوان و ساده بودند که مطمئن بودم می توانم راضی شان کنم به اورست صعود کنند . همین طور هم شد ، یعنی در پناهگاه پنجم آنقدر تشویق شان کردم و قصه برای شان گفتم تا سرانجام وسوسه شدند و ... !

بدشانسی بزرگ مان هنگامی رخ داد که نرسیده به پای اورست ، یک توده یخی بزرگ دچار ریزش شد ، آن هم در لحظه ای که ما مشغول بالا رفتن از صخره معروف « هیلاری » بودیم که در نتیجه من و آن پنج نفر حدود ۵۰ متر به پایین صخره سقوط کردیم و ...

روایت لحظات پس از مرگ
هر شش نفر مان با هم سقوط کردیم ، اما بدبیاری من این بود که درست در لحظه فرود به ته دره ، داخل یک چاله عمیق افتادم و برف بلافاصله روی چاله را پر کرد . نمی دانید چه مرگ سختی است که لحظه به لحظه اکسیژن اطراف تان تمام شود و این گونه بود که من خفه شدم ... !

چشم که باز کردم تصورم این بود که بچه ها نجاتم داده اند ! چرا که کنار دست آنها و بالای همان چاله ای ایستاده که در آن سقوط کرده بودم ! تعجبم از این بود که چرا پنج جوان استرالیایی هول شده اند و تند تند برف ها را از داخل چاله بیرون می ریزند و نام مرا فریاد می زنند ! ابتدا فکر کردم مرا ندیده اند ، اما موقعی فهمیدم اتفاقی افتاده که آنها نه صدایم را می شنیدند و نه مرا می دیدند .

یک ساعتی طول کشید تا سرانجام جسم مرا از گودال بیرون کشیدند و اولین نفر « جیکن » که دانشجوی پزشکی بود سر روی قلبم گذاشت و نبضم را گرفت و گفت : « تموم کرده ... » شاید باور تان نشود ، اما برخلاف آن پنج جوان مهربان که اشک می ریختند ، من اصلا از مردنم ناراحت نبودم ، چون دچار نوعی آرامش بی مانند شده بودم که دلم نمی خواست آن را با دنیا عوض کنم !

پنج جوان همسفرم اما ، با اینکه به راحتی می توانستند خود شان را نجات بدهند ، به هر سختی و مصیبتی که بود جنازه مرا با طناب بالای صخره کشیدند و بعد که خودشان هم بالا آمدند ، از فرط خستگی و گرسنگی و زخم شدید ، همان جا پلک هایشان روی هم آمد و ... می دانستم اگر بخوابند مرگ شان حتمی است ، اما کاری از دستم ساخته نبود .

روایت لحظات پس از زنده شدن
احساس می کردم وقت رفتنم فرا رسیده ! چند مرتبه ای در دایره ای از نور چند متری بالا رفتم و ... اما درست مانند صندلی که قسمت نشیمنش یک مرتبه سوراخ شود ، پایین می افتادم . تا اینکه در مرتبه آخر یک مرتبه آن دایره نور تبدیل به نقطه ای شد و کمرنگ شد و بالا رفت و به آسمان رسید و ناپدید شد و من یک مرتبه درست مانند هوایی که درون یک تیوپ دمیده شود ، روحم درون کالبدم دمیده شد و ... از جا برخاستم !

آنقدر گیج بودم که تا چند دقیقه نمی توانستم حواسم را جمع کنم : « من که مرده بودم ، الان دو ساعت است مرده ام ؟ چطور شد که ؟ ... » و بعد یاد بچه ها افتادم و موقعی که دیدم نبض شان کند می زند ، با اینکه تمام بدنم کوفته بود ، حدود ۵۰۰ متر از آنها دور شدم و به مسیر اصلی رسیدم و ... که ناگهان چشمم به گروه امداد افتاد ...

من و پنج رفیق استرالیایی ام هنوز هم پس از سه سال با یکدیگر در تماس هستیم . آنها بعد ها همین گزارش را برای اولین بار در یکی از نشریات استرالیا چاپ کردند ، با این تیتر : « مرده ای که زخمی ها را از مرگ نجات داد ! »

داستان فوق العاده عشق دانشجويي!!! (قسمت آخر)


سرش را که جنباند، دید ترم آخر شده است، دیگر آن گرم و گیرایی قبل را نداشت، درس‌ها سنگین شده بود و ارشد هم مثل یک غول سر راهش ایستاده بود، ارتباطش با بچه‌ها کم شده بود. چون تا دیروقت درس می‌خواند، از قدیمی‌ها فقط رضا مانده بود که سه واحد افتاده داشت، پیکی‌و‌میکی با هم ازدواج کردند. شهرام رفت مراسم‌شان، فرهاد هم بود. خيلي قشنگ موسيقي کُردی زد. مجلس را گرم کرد، جشن فارغ‌التحصیلی که رسید، بچه‌ها به جای خوشحالی ناراحت بودند. از غم دوری. خیلی‌ها به هم دلبسته بودند، آن شب شهرام نخوابید. دلش می‌خواست رویش می‌شد حرف بزند. یاد حرف چهار سال پیش مادر افتاد؛ شهرام بی‌دست‌وپاست. حالا با تمام وجود خودش هم احساس می‌کرد وابسته شده اما بی‌دست پاست و نمی‌داند چه کند.

رضا را از جا بلند کرد.

- بیا بریم تو حیاط!

- چته مگه دیوونه شدی. چه خبره تو حیاط!

- ببین اون هم اونجا باشه

- من نمیام تو برو سلام من رو هم برسون! بخواب فردا می‌ریم.

- جون رضا پاشو! وقتی می‌گم پاشو، پاشو، حتما یه دردی دارم دیگه!

رضا نگران بیدار شد، توی حیاط قدم می‌زدند.

- رضا میدونی، چطور بگم آخه، دارم می‌‌‌میرم، یادمه بهم گفتی این کار رو نکنم اما نشد، نمی‌شه دست خود آدم که نیست، دلم پیش کسی گیره. فردا همه از هم جدا میشن، نمی‌دونم کجا می‌ره. اگه بره شايد هیچ وقت دیگه نشه پیداش کرد. تو رو خدا کمکم کن رضا، تو می‌فهمی من چی می‌کشم.‌دونم کجا می‌ره. اگه بره شايد هیچ وقت دیگه نشه پیداش کرد. تو رو خدا کمکم کن رضا، تو می‌فهمی من چی می‌کشم.

رضا در حالی که تعجب کرده بود و در ضمن کمی هم خوشحال شده بود، پرسید:

- کیه؟ کیه ‌بي‌‌عقل! چرا تا حالا نگفتی. حالا که فقط یه روز مونده.

- خانم محسنی! آزاده محسنی!

- جدی؟ گفتم چرا ترم قبل موقعی که بهش تقلب رسوندی و مراقبه گرفتت حتی یه ذره هم ناراحت نشدی! خب مبارکه، خیلی هم دلش بخواد که تو بگیریش!

- آخه نمي‌‌دونه، اصلا بهش نگفتم، هزار بار خواستم بهش بگم، رفتم، سر صحبت رو باز کردم اما روم نشده و آسمون و ریسمان و انتگرال رو به هم گره زدم و بی‌خیال شدم!! ببین یه لطفی کن، میشه باهاش صحبت کنی؟

- من! تو می‌خوای زن بگیری این وسط منو سننه؟ سر سیرم يا ته خیارم، نه ببخشيد وسط شنبلیله‌ام! اگه عرضه‌اش رو داری خودت بگو!

شهرام بدون لحظه‌ای فکر گفت: نه عرضه‌‌اش رو ندارم!!!



روز بعد همه ترم‌آخري‌ها برای خداحافظی توی کلاس شماره 42 جمع شده بودند، بعضی‌ها از همدیگر حلالیت می‌طلبیدند، توی این چهارسال بچه‌های کلاس سر مسائل مختلفی با هم جروبحث کرده بودند اما الان هیچ کس کینه‌ای توی دلش نبود، شهرام بغض کرده بود، دلش می‌خواست گریه کند. اما سفت خودش را نگه داشته بود، آزاده سمت شهرام آمد و دفتری به او داد و گفت: همه نوشتن، شما هم بنویسید. حتی اگه شده یه جمله!

شهرام دستش می‌لرزید. رضا توی گوشش گفت: بنویس؛ دوستت دارم.

شهرام نوشت: موفق و خوشبخت باشید.

آزاده تشکر کرد و رفت. رضا سرش را چرخاند و همین که دید هیچ کس حواسش نیست محکم توی سر شهرام کوبید.

- خاک تو سرت می‌گم بنویس دوستت دارم. چرا چرت‌وپرت می‌نویسی!

و دوید دنبال آزاده.

- خانم محسنی! درسته که من هم‌کلاستون نبودم ولی فکر کنم یه سی؛ چهل واحدی رو با هم سر یه کلاس پاس کردیم، می‌شه من هم یه چیزی بنویسم؟ فقط ممکنه کمی طول بکشه، نیم‌ ساعت دیگه همین جا بهتون می‌دمش!

آزاده تعجب کرده بود ولی دستش را دراز کرد و دفتر را داد، رضا هم مُفصل نوشت که شهرام دوستت داره اما روش نشده تو این چهار سال بهت بگه، دوست داره باهات ازدواج كنه اگه شما هم بهش علاقه داری ساعت سه کافی‌شاپ سر کوچه دانشگاه باش و...

یک ساعت بعد شهرام حسابی به خودش رسیده بود و سریع خودش را به کافی‌شاپ رساند تا قبل از آزاده آنجا باشد. دل توی دلش نبود، کف دستش مدام عرق می‌کرد، قلبش انگار گنجشکی بود که ترسیده است، امیدوار بود آزاده بیاید. سرش را زیر انداخته بود و تندتند قدم برمی‌داشت. از 20 متری کافی‌شاپ سرش را بلند کرد دید آزاده با یک رز سفید آنجا ایستاده. لبخند زد...

آزاده سمت شهرام آمد و دفتري به او داد و در صفحه اول آن نوشته بود، مشكلي نيست.

چند ماه بعد آزاده و شهرام به عقد يكديگر درآمدند و زندگي‌شان را آغاز كردند.‌شان را آغاز كردند.

داستان فوق العاده عشق دانشجويي!!! (قسمت دوم)


بعد از یکی، دو ساعت معطلی و این در و آن درزدن، آقاي‌محمودی از کارشناس‌های آموزش با شهرام و پدرش، همشهری از آب درآمدند. همین آشنایی کار شهرام را درست کرد و شهرام صاحب یک تخت از 12 تخت موجود شد. خوشحال بود. وسایلش را با پدر روی تخت گذاشت و با پدرش خداحافظی کرد.‌محمودی از کارشناس‌های آموزش با شهرام و پدرش، همشهری از آب درآمدند. همین آشنایی کار شهرام را درست کرد و شهرام صاحب یک تخت از 12 تخت موجود شد. خوشحال بود. وسایلش را با پدر روی تخت گذاشت و با پدرش خداحافظی کرد.


در باز شد و پسری لاغراندام که رکابی پوشیده بود وارد شد، فلاسکی که تازه شسته بود، دستش بود نگاهی به شهرام کرد و چند قطره آبی که ته فلاسک مانده بود را روی موکت خالی کرد.

- موتور جدیدی؟!

- جانم؟!

- شهرام اصلا منظور پسر را نفهمید.

- منظورم اینه که صفری! ورودی جدیدی؟ آره! ریاضی قبول شدم. بهم گفتن این ترم با شما هم اتاق شم.

این را گفت و نگاهی به بچه‌های هم‌اتاقش کرد، یکی با واکمنش ور می‌رفت و گاهی صدای ترانه‌اش بلند می‌شد. یکی آرام خزیده بود زیر پتو و با موبایلش حرف می‌زد، یکی دنبال وسایلش می‌گشت و کیف و تختش را به هم ریخت و آخر سر گفت:

- محسن، شلوار لی منو ندیدی؟

محسن در حالی که داشت رمان می‌خواند ابروهاش را بالا انداخت. بعد از چند لحظه پسر شلوار لی پوشید و داشت از در بیرون می‌رفت پسر رکابی‌پوش گفت:

- خوش اومدی، گرچه راستش رو بخوای ما دوست نداشتیم صفر کیلومتر بفرستن اینجا! ولی بذار بچه‌ها رو بهت معرفی کنم، من اسمم رضاست، کلا بچه خوبیم، یعنی خیلی‌ها ازم راضی هستن، حساب کنی دو نفر می‌شن این خیلی‌ها، یکی خودم، یکی مامانم! منم ریاضی می‌خونم، سال سومم، فکر کنم با هم خیلی کلاس داشته باشیم. من خیلی درس افتاده دارم. اون که بالا سرته مسعوده. بچه‌ها بهش می‌گن انيشتين. آخه‌ آخر مخه. کامپیوتر می‌خونه. بچه‌ها می‌گن مهندس دکمه، اون که خوابیده زیر پتو و شست پاش رو می‌بینی، امیره. تکلیفش با خودش زیاد روشن نیست. یه روز جین می‌پوشه با تی‌شرت. یه روز کت‌وشلوار، یه‌ روز هم دشداشه می‌ندازه می‌یاد! اون که داره با موبایل حرف می‌زنه عشقولی داره، اصغره! یه سر در حال حرف‌زدنه یا اس‌ام‌اس بازیه، مخابرات قراره امسال ازش تقدیر کنه، یه نفری مخابرات رو سر پا نگه داشته! اون یکی فرهاده، کُرده، ته مرام!

- دیگه برات بگم که این لکه‌های سبز، بنفش و آبی که می‌بینی روی موکت گندکاری‌های رحمانه که الان نیستش! فیزیک می‌خونه اما نقاشه، از همین الان بهت بگم حق نداری تا رحمان هستش بری کارت‌پستال بخری، آخه نقاشی و کارت‌پستال‌های قشنگی می‌کشه می‌بره جلوي در دانشگاه یا تو مترو می‌فروشه، بچه‌ها به رحمان می‌گن، پیکی مخفف پیکاسو! یه نامزد داره تو دانشگاه بچه‌ها بهش میگن میکی!. وقتی رحمان غیبت میکنه. حتما پیکی‌ومیکی با همند. آخه دختره شبیه میکی‌موسه! خلاصه این که این اتاق شله‌قلمکاره، قانون‌های خودمون رو هم داریم، یکی اینکه اینجا همه از وسایل هم استفاده میکنن، دیدی که فرید شلوار رحمان رو پوشید.‌بینی روی موکت گندکاری‌های رحمانه که الان نیستش! فیزیک می‌خونه اما نقاشه، از همین الان بهت بگم حق نداری تا رحمان هستش بری کارت‌پستال بخری، آخه نقاشی و کارت‌پستال‌های قشنگی می‌کشه می‌بره جلوي در دانشگاه یا تو مترو می‌فروشه، بچه‌ها به رحمان می‌گن، پیکی مخفف پیکاسو! یه نامزد داره تو دانشگاه بچه‌ها بهش میگن میکی!. وقتی رحمان غیبت میکنه. حتما پیکی‌ومیکی با همند. آخه دختره شبیه میکی‌موسه! خلاصه این که این اتاق شله‌قلمکاره، قانون‌های خودمون رو هم داریم، یکی اینکه اینجا همه از وسایل هم استفاده میکنن، دیدی که فرید شلوار رحمان رو پوشید.‌فروشه، بچه‌ها به رحمان می‌گن، پیکی مخفف پیکاسو! یه نامزد داره تو دانشگاه بچه‌ها بهش میگن میکی!. وقتی رحمان غیبت میکنه. حتما پیکی‌ومیکی با همند. آخه دختره شبیه میکی‌موسه! خلاصه این که این اتاق شله‌قلمکاره، قانون‌های خودمون رو هم داریم، یکی اینکه اینجا همه از وسایل هم استفاده میکنن، دیدی که فرید شلوار رحمان رو پوشید.‌موسه! خلاصه این که این اتاق شله‌قلمکاره، قانون‌های خودمون رو هم داریم، یکی اینکه اینجا همه از وسایل هم استفاده میکنن، دیدی که فرید شلوار رحمان رو پوشید.



از همان روز رضا و شهرام دوست شدند و با هم کلاس‌ها رو می‌رفتن. رضا کنج‌ و جاهای دنج اطراف دانشگاه را به شهرام نشان داده بود. کتاب‌فروشی‌های خوب، کافی‌شاپ‌ها و همه چیز.

- رضا تو چرا این همه واحد افتاده داري؟

- افتادم تو دام عاشقی.

- چی؟! چرا؟ عاشق کی شدی؟

- یه دختره که یه ترم از اصفهان مهمون شده بود. خیلی دخترخوبی بود. می‌خواستم باهاش ازدواج کنم. اما باباومامانم نذاشتن. گفتن؛ بچه‌ای. درستو تموم نکردی. سربازی نرفتی. کار نداری، درآمد نداری نذاشتن، من هم خیلی صدمه خوردم، یعنی راحت بگم رسما داغون شدم، تو سرت رو بنداز پائین درست رو بخون، عاشقی مال پولداراست!

شهرام توی درس‌ها خوب پیش می‌رفت. خیلی خوب با همه چیز کنار آمده بود، از ترم دوم روی در اتاقش زد «تدریس ریاضیات عمومی». رحمان به او یاد داده بود که باید پول دربیاری، به‌خصوص اگه مثل من نامزد داشته باشی که خرجت می‌ره بالا!

ادامه دارد ...

داستان فوقالعاده عشق دانشجويي!!!(قسمت اول)


شهرام آن قدر درس خوانده بود تا دانشگاه سراسری قبول شود. خواهر و برادربزرگش قبلا دانشگاه آزاد قبول شده بودند و شهرام نمی‌خواست به پدر فشار بیاورد. خوب خوانده بود و از امتحان کنکورش راضی بود، گرچه با این رقابت شدید شهرام بعید می‌دانست، شهري به جز تهران قبول شود اما انگار بخت با او یار بود و تهران قبول شد.

باورش نمی‌شد هم خودش و هم خانواده‌اش شدیدا خوشحال شدند. با پدر آماده شده بود تا روانه تهران شوند، مادر شهرام به سبک «بی‌بی در قصه‌های مجید» برای او بار و بندیل چید. گویا فقط یادش رفته بود گل گاوزبان و داروی عقرب‌گزیدگی توی ساک شهرام بگذارد. شهرام، کمی ترس داشت که بتواند توی تهران؛ شهری به این بزرگی درس بخواند و زندگی کند.

از ترمینال هم ماشین دربست كرايه کرد تا به در دانشگاه برويم. سراغ بخش آموزش را گرفتند و شهرام ثبت‌نام کرد. برای این ترم 18 واحد به او دادند و برای خوابگاه او را به مسئول خوابگاه معرفی کردند.

آقاي بهارلو مسئول خوابگاه‌ها آن قدر سرش شلوغ بود که پدر به شهرام گفت: انگار تا ظهر اینجاییم. پسری که ریش پروفسوری گذاشته بود و معلوم بود که سال اولی نیست تلاش می‌کرد تا راهی باز کند و خود را به آقاي بهارلو برساند. پسر رو کرد به شهرام و گفت: چی می‌گی باید تا ظهر صبر کنیم؟! خوابگاه گیرت نمی‌ياد. زرنگ باش. سال اولته؟! آره؟!

و شهرام در حالی که تعجب کرده بود، سرش را تکان داد و بله را به آرامی گفت.

شهرام که خیلی از شلوغی و سروصدا معذب و تعجب کرده بود. به پسر گفت:

- مگه خوابگاه دختر و پسرها قاطیه؟



پسر، خنده‌اش گرفت. رو به شهرام کرد و گفت:

- داداش مثل این که تعطیلی از اساس، تازه از پاریس اومدی؟! بیا خودم کمکت می‌کنم بهت جا بدن.

شهرام خیلی از این حرف خوشش نیامده، اما سعی کرد به روی خودش نیاورد. همیشه فکر می‌کرد در دانشگاه و شهر غریب نمی‌تواند هیچ دوستی پیدا کند. حالا داشت سعی می‌کرد با پسر دوست شود.

- اسمت چیه؟ چی قبول شدی؟

- شهرام! ریاضی قبول شدم.

شنیده و نشنیده دست شهرام را کشید، از همه طرف بچه‌ها فشار می‌آوردند تا خودشان را توی اتاق آقاي بهارلو بکشانند.

- اسم من نیماست. دانشجوی عمران سال آخر هستم.

- مگه شما خوابگاه ندارین؟ اصلا مگه به همه خوابگاه نمیدن؟

- نه بابا! اون زمونا که ما قبول شدیم، منظورم زمون تیرکمونه، اینجوری نبود، همین آقاي بهارلو می‌اومد ما رو بوس می‌کرد که بریم تو خوابگاه زندگی کنیم، ولی حالا این جور نیست دیگه، باید یاد بگیری، زرنگ باشي نیما داد زد آقاي بهارلو پس کی نوبت ما میشه؟ بابا ما هم اينجا حق آب‌‌و‌گل داریم. ناسلامتي سال آخری‌ام امسال از دست ما راحت میشین، جای منو درست کن، خیر ببینی ایشالا!

شهرام با تعجب گفت:

- آقا نیما مگه جا نداری؟

- چرا، اما با هم‌اتاقی‌هام دعوام شده... می‌خوام جام رو عوض کنن، اما نمی‌کنن، از قبل بعضی‌ها رو 8 نفره و 12 نفره کردن، یکی سیگار می‌کشه، یکی ترانه با صدای بلند گوش می‌ده، دو نفر تو اتاق گل کوچیک بازی می‌کنن، سه نفر ساز می‌زنن! عالمی داریم، حالا میای می‌بینی! نمی‌شه من درس بخونم، می‌خوام واسه ارشد بخونم بابا نمی‌تونم.

- مگه اجازه می‌دن تو خوابگاه کسی سیگار بکشه؟

نیما باز خودش را به جلو هل داد و گفت:

- میگم که ساده‌ای! اینجا تو خوابگاه بعضی‌ها شیر و زرافه از آفریقا آوردن پرورش می‌دن، سیگار که چیزی نیست!

دختر قدبلندی که داشت با مقنعه‌اش عینکش را تمیز می‌کرد، صدایش را حسابی بالا برد تا به گوش آقاي بهارلو برسد:

- جناب، حق‌تقدم با ما سال اولی‌هاست. ما که از هیچ قانون اینجا سر در‌نمی‌آریم. به ما یه اتاق بدین. پسرها می‌تونن بیرون خونه بگیرن. ما که نمی‌تونیم...

- پسری که یک سر و گردن از دختر بلندتر بود گفت: جدی!! چطوری شما دخترها، زبونتون که درازه. دو برابر پسرها هم تو دانشگاه که جا اشغال کردین. چطور نمی‌تونید برید خونه بگیرید، ما می‌تونیم؟

دختر که انتظار نداشت این طوري جواب بشنود زیرلب غرغری کرد و کلماتی را بر زبان راند، بچه‌ها کلافه و خسته بودند، نیما خودش و شهرام را به آقاي بهارلو رسانده بود.

- آقا من خواهش می‌کنم. این شرایط واسه من غیرقابل تحمل شده، خداوکیلی می‌رم تو چمن‌ها چادر می‌زنم اما با اونا دیگه تو یه اتاق نمی‌رم!

آقاي بهارلو که نیما را خوب می‌شناخت، گفت:

- آقاي فلاحی! باور کن نمیشه، الان جا نداریم دیگه سال اولی‌ها هم تکمیلن. این ترم آخر هم دندون رو جیگر بذار.

نیما به شهرام اشاره کرد و گفت:

- این بنده خدا سال اولیه واسش یه کاری کنید.

- ایشون خیلی دیر اومدن واسه ثبت‌نام، به خدا جا نداریم، اینو بگیر. آدرس یه پانسیونه... ترم دیگه خداکریمه.

شهرام کاغذ را از آقاي بهارلو گرفت و دست از پا درازتر پیش پدر رفت.

نیما گفت: به این حرفا گوش نده، برو پیش رئیس آموزش!

ادامه دارد...

گفت و گوي زيباي مربع و مثلث

: ديديش؟

: نه، چي رو؟

: هميني که اين‌جا بود.

: من که نمي‌تونم ببينم.

: خوب منم نمي‌تونم.

: پس چه‌جوري ديدي؟

: نمي‌دونم. حس کردم.

: حالا چي حس کردي؟

: ببين. يه شکلي بود. با من فرق داشت.

: مگه تو چه شکلي هستي؟

: من؟ خوب من يه مربع هستم.

: يعني چي؟

مربع : مربع يعني 4 تا ضلع.

: تو 4 تا ضلع داري؟

مربع : آره. مگه تو نداري؟

سکوت.

: نه.

مربع : مگه مي‌شه؟

سکوت.

مربع : تو چي هستي؟

: مثلث.

مربع : چند تا ضلع داري؟

مثلث : 3 تا.

سکوت.

مثلث : چي‌کار مي‌کني؟

مربع : دارم تصورت مي‌کنم.

مثلث : مضحکم؟

مربع : نه، اما ساده‌اي.

مثلث : تو عجيبي.

مي‌خندند.

مثلث : تو مي‌دوني کجا هستيم؟ دوريم يا نزديک؟

مربع : بايد نزديک باشيم. چون صداي همديگه رو مي‌شنويم.

مثلث : مگه ما مي‌تونيم حرف بزنيم؟

سکوت.

مربع : نه.

مثلث : پس ما فقط مي‌تونيم همديگه رو تصور کنيم!

مربع : فکر کنم درسته.

مثلث : يعني من فقط توي خيال تو هستم؟ يعني اگه به من فکر نکني ديگه نيستم؟

مربع : چرا هستي.

مثلث : کجا؟

سکوت طولاني.

مربع : آها، فهميدم. فهميدم کجا هستي. اون‌وقت که من يه چيزي ديده بودم. تو داشتي فکر مي‌کردي. درسته؟

مثلث : آره.

مربع : به چي؟

سکوت.

مربع : خجالت نکش. به من فکر مي‌کردي. مي‌دونم. تو من رو ساختي. تو به يه ضلع چهارم فکر مي‌کردي. من همونم. من خود توام با يه ضلع اضافه.

مثلث : يعني من الان دارم با خودم حرف مي‌زنم؟

مربع : دقيقاً.

مثلث : آره. اما يه سوال. تو اون موقع که يه چيزي ديدي به چي فکر مي‌کردي؟

سکوت.

مربع : به يه ضلع اضافه..
.

زشت اما دوست داشتني

جوليا زشت بود و كريه المنظر، با دندان هايي نامتناسب كه اصلا به صورت جوليا نمي آمدند. اولين روزي كه جوليا به مدرسه ما آمد هيچ دختري حاضر نبود كنار او بشيند. يادم هست همان روز ژانت دوست صميمي خواهر من كه دختر بسيار زيبايي بود مقابل جوليا ايستاد و از او پرسيد: (آيا ميداني زشت ترين دختر اين كلاس هستي؟)

همه از اين جمله ژانت خنده شان گرفت. حتي بعضي از پسر هاي كلاس در تصديق حرف ژانت سر تكان دادند و ويليام كه هميشه خودش را براي ژانت لوس ميكرد اضافه كرد: (حتي بين پسرها)
اما جوليا با نگاهي مملو از مهرباني و عشق در جواب ژانت جمل هايي گفت كه باعث شد همان روز اول تمام دختران كلاس احترام جوليا را بيشتر از ژانت حفظ كنند! جوليا جواب داد: (اما ژانت تو بسيار زيبا و جذاب هستي).
در همان هفته اول جوليا محبوب ترين و خواستني ترين عضو كلاس شد و كار به جايي رسيد كه براي اردوي آخر هفته همه مي خواستند جوليا با آنها هم گروه باشد. او براي هر كس اسم مناسبي انتخاب كرده بود . به يكي ميگفت چشم عسلي و به ديگري لقب ابرو كماني داده بود.حتي به آقاي ساندرز معلم كلاس لقب خوش اخلاق ترين و باهوش ترين معلم دنيا را داده بود. ويژگي برجسته جوليا در تعريف و تمجيد هايش از ديگران بود كه واقعا به حرف هايش ايمان داشت و دقيقا به جنبه هاي مثبت شخصيت هر فرد اشاره ميكرد. مثلا به من ميگفت بزرگترين نويسنده دنيا و به سيلويا خواهرم ميگفت بزرگترين آشپز دنيا! و حق هم داشت. آشپزي سيلويا حرف نداشت و من تعجب كرده بودم كه چگونه جوليا در همان هفته اول متوجه اين موضوع شده بود.
سال ها بعد جوليا به عنوان شهردار شهر كوچك ما انتخاب شد و من بعداز ده سال وقتي با او برخورد كردم بي توجه به قيافه و صورت ظاهريش احساس كردم شديدا به او علاقه مندم. جوليا فقط با تعريف ساده از خصوصيات مثبت افراد در دل آنها جاي باز ميكرد.
5 سال پيش وقتي كه براي خواستگاري جوليا رفتم دليل علاقه ام را جذابيت سحر آميزش خواندم و او با همان سادگي و وقار هميشگي اش گفت: (براي ديدن جذابيت يك چيز، بايد قبل از آن جذاب بود ) و من بلافاصله و بدون هيچ ترديدي در همان اتاق شهرداري از او خواستگاري كردم.
در حال حاضر من ازجوليا يك دختر سه ساله به نام آنجلا دارم. آنجلا بسيار زيباست و همه از زيبايي صورت او در حيرتند.
روزي مادرم از جوليا راز زيبايي آنجلا را پرسيد و جوليا در جوابش گفت: (من زيبايي چهره دخترم را مديون خانواده پدري او هستم) و مادرم روز بعد نيمي از دارايي هاي خانواده را به ما بخشيد.

قیمت معجزه


وقتي سارا دخترک هشت ساله اي بود، شنيد که پدر ومادرش درباره برادر کوچکترش صحبت مي کنند. فهميد برادرش سخت بيمار است و آنها پولي براي مداواي او ندارند. پدر به تازگي کارش را از دست داده بود و نمي توانست هزينه جراحي پرخرج برادر را بپردازد. سارا شنيد که پدر آهسته به مادر گفت: فقط معجزه مي تواند پسرمان را نجات دهد.

سارا با ناراحتي به اتاق خوابش رفت و از زير تخت، قلک کوچکش را درآورد. قلک را شکست، سکه ها را روي تخت ريخت و آنها را شمرد، فقط 5 دلار.

بعد آهسته از در عقبي خانه خارج شد و چند کوچه بالاتر به داروخانه رفت. جلوي پيشخوان انتظار کشيد تا داروساز به او توجه کند ولي داروساز سرش شلوغ تر از آن بود که متوجه بچه اي هشت ساله شود. دخترک پاهايش را به هم مي زد و سرفه مي کرد، ولي داروساز توجهي نمي کرد، بالاخره حوصله سارا سر رفت و سکه ها را محکم روي شيشه پيشخوان ريخت.

داروساز جا خورد، رو به دخترک کرد و گفت: چه مي خواهي؟
دخترک جواب داد: برادرم خيلي مريض است، مي خواهم معجزه بخرم.
داروساز با تعجب پرسيد: ببخشيد؟!!

دختـرک توضيح داد: برادر کوچک من، داخل سـرش چيزي رفته و بابايم مي گويـد که فقط معجـزه مي تواند او را نجات دهد، من هم مي خواهم معجزه بخرم، قيمتش چقدر است؟
داروساز گفت: متاسفم دخترجان، ولي ما اينجا معجزه نمي فروشيم.
چشمان دخترک پر از اشک شد و گفت: شما را به خدا، او خيلي مريض است، بابايم پول ندارد تا معجزه بخرد اين هم تمام پول من است، من کجا مي توانم معجزه بخرم؟

مردي که گوشه ايستاده بود و لباس تميز و مرتبي داشت، از دخترک پرسيد: چقدر پول داري؟
دخترک پول ها را کف دستش ريخت و به مرد نشان داد. مرد لبخنـدي زد و گفت: آه چه جالب، فکـر مي کنم اين پول براي خريد معجزه برادرت کافي باشد!
بعد به آرامي دست او را گرفت و گفت: من مي خواهم برادر و والدينت را ببينم، فکر مي کنم معجزه برادرت پيش من باشد.
آن مرد ، دکتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شيکاگو بود.

فرداي آن روز عمل جراحي روي مغز پسرک با موفقيت انجام شد و او از مرگ نجات يافت.
پس از جراحي، پدر نزد دکتـر رفت و گفت: از شما متشکـرم، نجات پسرم يک معجـزه واقعـي بود، مي خواهم بدانم بابت هزينه عمل جراحي چقدر بايد پرداخت کنم؟

دکتر لبخندي زد و گفت: فقط 5 دلار

درس زندگي

آموخته ام ...... بهترين كلاس درس دنيا كلاسي است كه زير پاي پير ترين فرد دنياست .

آ موخته ام ...... وقتي كه عاشق هستيد عشق شما در ظاهر نيز نمايان مي شود.
آموخته ام ...... تنها كسي كه مرا در زندگي شاد مي كند كسي است كه به من مي گويد : تومرا . شاد كردي .
آموخته ام ...... داشتن كودكي كه در آغوش شما به خواب رفته زيباترين حسي است كه در دنيا وجود دارد .


آموخته ام ...... كه هرگز نبايد به هديه اي از طرف كودكي ( نه ) گفت .
آموخته ام ...... كه هميشه براي كسي كه به هيچ عنوان قادر به كمك كردنش نيستم دعا كنم .
آموخته ام ...... كه مهم نيست كه زندگي تا چه حد از شما جدي بودن را انتظار دارد ، همه ما احتياج به دوستي داريم كه لحظه اي با وي به دور از جدي بودن باشيم .


آموخته ام ...... كه زندگي مثل يك دستمال لوله اي است هر چه به انتهايش نزديكتر مي شويم سريعتر حركت مي كند .
آموخته ام ...... كه پول شخصيت نمي خرد .
آموخته ام ...... كه تنها اتفاقات كوچك روزانه است كه زندگي را تماشايي مي كند

آموخته ام ...... كه چشم پوشي از حقايق آنها را تغيير نمي دهد .
آموخته ام ...... كه اين عشق است كه زخمها را شفا مي دهد نه زمان .
آموخته ام ...... كه وقتي با كسي روبرو مي شويم انتظار لبخندي از سوي ما را دارد .
آموخته ام ...... كه هيچ كس در نظر ما كامل نيست تا زماني كه عاشق بشويم.
آموخته ام ...... كه زندگي دشوار است اما من از او سخت ترم .
آموخته ام ...... كه فرصتها هيچگاه از بين نمي روند ، بلكه شخص ديگري فرصت از دست داده ما را تصاحب خواهد كرد.
آموخته ام ...... كه لبخند ارزانترين راهي است كه مي شود با آن نگاه را وسعت داد.
آموخته ام ...... كه نمي توانم احساسم را انتخاب كنم اما مي توانم نحوه بر خورد با آنرا انتخاب كنم.
آموخته ام ...... كه همه مي خواهند روي قله كوه زندگي كنند ، اما تمام شادي ها و پيشرفتها وقتي رخ مي دهد كه در حال بالا رفتن از كوه هستيد .


آموخته ام ...... بهترين موقعيت براي نصيحت در دو زمان است : وقتي كه از شما خواسته مي شود ، و زماني كه درس زندگي دادن فرا مي رسد .

آموخته ام ...... كه گاهي تمام چيزهايي كه يك نفر مي خواهد فقط دستي است براي گرفتن دست اوست و قلبي است براي فهميدن وي .

قصه عشق جالب و خواندني

در روزگارهاي قديم جزيره اي دور افتاده بود که همه احساسات در آن زندگي مي کردند: شادي، غم، دانش عشق و باقياحساسات . روزي به همه آنها اعلام شد که جزيره در حال غرق شدن است. بنابراين هر يک شروع به تعمير قايقهايشان کردند.        

 اما عشق تصميم گرفت که تا لحظه آخر در جزيره بماند. زمانيکه ديگر چيزي از جزيره روي آب نمانده بود عشق تصميم گرفتتا براي نجات خود از ديگران کمک بخواهد. در همين زمان او از ثروت با کشتي يا شکوهش در حال گذشتن از آنجا بود کمکخواست.

"ثروت، مرا هم با خود مي بري؟" 

ثروت جواب داد:

"نه نمي توانم. مقدار زيادي طلا و نقره در اين قايق هست. من هيچ جايي براي تو ندارم."

عشق تصميم گرفت که از غرور که با قايقي زيبا در حال رد شدن از جزيره بود کمک بخواهد.

"غرور لطفاً به من کمک کن." 

"نمي توانم عشق. تو خيس شده اي و ممکن است قايقم را خراب کني."

پس عشق از غم که در همان نزديکي بود درخواست کمک کرد.

"غم لطفاً مرا با خود ببر."

"آه عشق. آنقدر ناراحتم که دلم مي خواهد تنها باشم."

شادي هم از کنار عشق گذشت اما آنچنان غرق در خوشحالي بود که اصلاً متوجه عشق نشد.

ناگهان صدايي شنيد:

" بيا اينجا عشق. من تو را با خود مي برم."

صداي يک  بزرگتر بود. عشق آنقدر خوشحال شد که حتي فراموش کرد اسم ناجي خود را بپرسد. هنگاميکه به خشکي رسيدند ناجي به راه خود رفت.

 عشق که تازه متوجه شده بود که چقدر به ناجي خود مديون است از دانش که او هم از عشق بزرگتر بود  پرسيد:

" چه کسي به من کمک کرد؟"

دانش جواب داد: "او زمان بود."

"زمان؟ اما چرا به من کمک کرد؟"


دانش لبخندي زد و با دانايي جواب داد که:

"چون  تنها زمان بزرگي عشق را درک مي کند."

داستان آموزنده دم گاو

سومین در طویله هم باز شد و همانطور که فکر میکرد ضعیفترین و کوچکترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود. پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و...


مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود.کشاورز گفت برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد می‌کنم اگر توانستی دم یکی از این گاو نرها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد.
مرد قبول کرد. در طویله اولی که بزرگترین بود باز شد . باور کردنی نبود بزرگترین و خشمگین ترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود. گاو با سم به زمین می‌کوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید تا گاو از مرتع گذشت. دومین در طویله که کوچکتر بود باز شد. گاوی کوچکتر از قبلی که با سرعت حرکت کرد .جوان پیش خودش گفت : منطق می‌گوید این را ولش کنم چون گاو بعدی کوچکتر است و این ارزش جنگیدن ندارد.
سومین در طویله هم باز شد و همانطور که فکر میکرد ضعیفترین و کوچکترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود.

پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگیرد...

اما.........گاو دم نداشت!!!!

زندگی پر از ارزشهای دست یافتنی است اما اگر به آنها اجازه رد شدن بدهیم ممکن است که دیگر هیچ وقت نصیبمان نشود. برای همین سعی کن که همیشه اولین شانس را دریابی.