loading...
رز وحشی
سعیده بازدید : 97 پنجشنبه 24 تیر 1389 نظرات (0)

  

زن از پله هاي اتوبوس بالا آمد. خودش را جلو كشيد تا لاي در نماند. خانوم جون، برو جلو. خدا رو خوش نمي آد مردم تو اين سرما بمونن بيرون.   

دو سه نفري نگاهش كردند اما هيچ كس از جايش تكان نخورد. او دستش را دراز كرد تا به اولين ميله بگيرد.

خانوم چرا هل مي دي؟ نمي بيني جا نيست؟  

زن كيفش را روي شانه اش كشيد و زير لب گفت:

چرا هل مي دي؟ چرا هل مي دي؟ دوست داري تو اين هوا يك ساعت ديگه اون بيرون وايسم.  

دقايقي بعد اتوبوس به ايستگاه رسيد. در باز شد. زن از پله ها پايين رفت. سوز سرما روي صورتش نشست. وقتي دوباره بالا آمد خودش را جلوتر كشيد. نگاهش از روي رديف صندلي ها گذشت. دو دختر جوان كنار هم نشسته بودند و شال هاي بافتني كوتاهشان فقط قسمتي از مويشان را پوشانده بود.چشم هايشان را با مداد سياه كشيده بودند و با سرخوشي مي خنديدند.

پشت سرشان زن جواني نشسته بود كه شالش را دور دماغش پيچيده و از پنجره بخار زده به بيرون نگاه مي كرد. دختر جواني كه روي صندلي هاي رديف آخر نشسته بود توجهش را جلب كرد. روسري مشكي ساده اي صورت مهتابي رنگش را قاب گرفته بود. چشم هاي زيباي عسلي رنگش در سايه اي كه روي صورتش افتاده بود تيره تر مي نمود. لباس گرمي نپوشيده بود. بي توجه به اطراف از پنجره به جايي دور نگاه مي كرد.  

زن خودش را كج كرد تا بتواند قدمي ديگر به سمت انتهاي اتوبوس بردارد.

خانوم مواظب كيفت باش. كجا داري ميري؟

ببخشيد! زير لب گفت: چه قدرم مردم نازك نارنجي شدن به خدا!

اتوبوس در ايستگاه نگه داشت. حركتي مثل موج آدم هاي توي اتوبوس را برداشت. عده اي پياده شدند، عده اي سوار شدند. زن روي صندلي وسط رديف آخر كنار دختر نشست. فرصت داشت تا دختر را سير نگاه كند.  

دست هاي ظريف دختر با حركتي ناخودآگاه با بند كيف كوچكي كه روي پايش بود بازي مي كرد. اما به نظر نمي رسيد به اطرافش توجهي داشته باشد.

چه قدر بيرون سرده. فكر كنم امشب برف مي آد.

او از روي ادب لبخندي زد و سري تكان داد.  

آدم وقتي با پالتو سوار اتوبوس مي شه، از زندگي سير مي شه. هيچ كي به فكرش نمي رسه لاي يه پنجره رو باز كنه!

دختر نگاه كوتاهي به او انداخت.

حق با شماست.

با خودش فكر كرد چه صداي قشنگي!  

البته شما جونيد، از حرارت جووني گرم مي شين. ما هم جوونيا با يه مانتو مي اومديم تو خيابون. مادر خدا بيامرزمون تا دم در مي اومد كه يه چيزي بده بپوشم اما كي گوشش بدهكار بود.

دختر باز هم لبخند زد و سري تكان داد. زني كه كنار او به صندلي تكيه داده و خوابيده بود و چادرش را روي صورتش كشيده بود، آرام آرام روي زانوهايش خم شد، سرش روي زانوهايش افتاد. دختر بازوي او را گرفت و او را به صندلي تكيه داد.  

دانشجو هستي؟

در مقابل لبخند دختر پرسيد:

 از اون دخترايي هستي كه مي خوان درس بخونن و خيال ازدواج ندارن؟  

ادامه دارد ... 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    پیوندهای روزانه
    آمار سایت
  • کل مطالب : 11
  • کل نظرات : 2
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 11
  • آی پی دیروز : 44
  • بازدید امروز : 8
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 8
  • بازدید ماه : 8
  • بازدید سال : 12
  • بازدید کلی : 1,198