وقتـي مـيخـنديد و شاد بود دنيا به رويم لبخند ميزد و زماني كه حوصله نداشت يا گرفتاري كاري برايش پيش ميآمد، من هم كـلافه و نـگران مـيشدم. مـا سـاعتهاي زيادي در كنار هم نبوديم. چرا كه من عملاً نميتوانستم خيلي از خانه بيرون بيايم. گاهي از كلاسهايم ميزدم و با آرش بيرون ميرفتم و زماني هم با دروغ گفتن به مامان، سـاعتـي را بـا او مـيگـذرانـدم. آرش، هيجاني را كـه نـيـازمندش بـودم به زندگي يـكـنواخت و معموليام هديه ميداد و با آن دست به فرمان معركه و لايي كشيدنهايش در اتوبانهاي خلوت، باعث ميشد كلي كيف كنم! اصلاً ماشين مدل بالا و شيك او كجا و پرايد قراضه قسطي پدرم كجا، كه از هر درزش هوا وارد ميشد و صد جايش تِق تِق صدا ميكرد. حتي فكر كردن به زندگي مشترك با او تمام وجودم را پر از شادي عجيبي ميكرد كه اندازهاش بزرگتر از ظرفيت روحم بود. هر چند ما خيلي اتفاقي و در اينترنت با هم آشنا شده بوديم ولي چيزهايي كه آرش از زندگي و خانوادهاش برايم تعريف ميكرد باعث مـيشـد تـا طلاييترين روياها را در مورد خودمان بسازم و از اينكه از ميان اين همه دختـر تـوانسـتهام توجه پسري زيبا، خوش تيپ، پولدار و مودبي همچون او را به خود جـلب كنـم، ذوق زده باشم. هـداياي گرانقيمت آرش نشان از وضع مالي خوب آنها داشت و من خـيـلي وقـتها مجبور ميشدم دروغهاي شاخداري براي مامان ببافم تا داشتن عطري گرانبها يا لـباسـي مـاركـدار را توجيه كنم. نميدانم چرا مامان حرف هايم را باورميكرد و متوجه پنهانكاريام نـميشد و با دقت بيشتري رفت و آمد و كارهايم را كنترل نميكرد. اطمينان او و پدر باعث شد تا با سرعت بيشتري به آرش نزديك شـوم. توي ذهنم مدام خانه مشتركمان را تصوير ميكردم بـا سـالـني بزرگ و دلباز كه تابلـوي عكس عروسيمان زينتـش مـيداد و يكـي دو سـال بـعد، عـكسهاي خانـوادگي با بچه هايمان بـه آن اضـافه ميشد. زندگي من و او با زندگي دخترخاله و دختر عمهام كه مجبور بودند سرتاسر ماه را با حقوق كارمندي شوهرانشان سر كنند و به سختي روزگار را بگذرانند قطعاً فرق ميكرد. تا آنجا پيش رفته بودم كه اميدوار بـودم بتوانـم از پدر آرش شـغل دومي در شـركتش براي داماد عمهام بگيرم تا كمي نفسشان باز شود و بتوانند مثل ما! از جـوانيشان لذت ببرند. همـه چيـز خـيلي خـوب پيـش مـيرفت. قاعـدتاً او بايد با خـانـوادهاش حـرف مـيزد و مـقـدمـات خـواستگاري را فراهم ميكرد و من مانده بـودم كـه چـطـوري مـيتـوانـيـم در خـانه كـوچكمان با آن مبلهاي عهد دقيانوس از آنها پذيرايي نماييم و خداخدا ميكردم پدر با پاداشي كه براي بازنشستگي ميگيرد، دستي به سر و روي خانه بكشد تا آبـرويمان حـفـظ شود. حـرفـهـاي آرش و كنايههـايش هم نشان ميداد تنها عـامل نـگـراني او، تــفـاوت سـطـح درآمـد خـانـوادههـايـمـان اسـت و نـمـيخواهد اطـرافيانش بـا نـگاههاي تحقيرآميز با من و فاميلم مواجه شوند. آنقدر عقلم نميرسيد كـه بگويم به نجابت و درستكاري والدينم افتخار ميكنم و اين زندگي ساده را با قصري كـه از راه حـرام تـهيه شـده باشد، عوض نمـيكنـم. توصيـفات آرش از ريـخت و پـاشهايشان عقل و ذهنم را كاملاً تعطيل كـرده بود. مـن در شـوق آشـنايي خانواده آيـنـدهام! مـيسـوختـم و مـدام از آرش مـيخواستم مرا به خواهرهايش كه هم سنم بـودند و در رشتههاي زبان و مهندسي مواد درس مـيخـواندند، معرفي كند ولي او هر بـار بـه بـهـانهاي مـلاقـات را به تـعويق مـيانـداخت و آتـش اشتياق مرا شعلهورتر ميكرد. توي ذهنم صد هزار بار صحنههاي اولين ديدارمان را كارگرداني كرده بودم. دقيقاً ميدانستم چه لباسي خواهم پوشيد و چطور با آنها سلام و احوالپرسي خواهم كرد. دلم ميخواست اثر مثبتي بر آنها باقي بگذارم و با تكتك شان دوست شوم. خـوشم نمـيآمد از آن تـيپ عـروسهايي بـاشـم كـه با اقـوام شـوهـرشان نـمـيجـوشـنـد و خـودشـان را كنار مـيكشند. تولد سمانه ـ خواهر آرش ـ بهترين فرصت را ايجاد كرد. آرش از دو هفـته قبل در مورد مهماني بزرگي كه به خاطر بيست سالگي خواهرش برپا ميشد حـرف مـيزد. از مـهـمـانها، غذاها، خـدمتكارها و حتي خانه تكاني. به پيشنهاد او با هم براي سمانه هديه خريديم و آن را در جعبه قشنگي گذاشتيم و رويش نوشتيم از طرف ليلا و آرش. واي! نميدانيد چه حالي داشتم.
ادامه دارد ...
ادامه دارد ...