loading...
رز وحشی
سعیده بازدید : 107 پنجشنبه 24 تیر 1389 نظرات (0)

از خوشي كم مانده بود، بميرم‌. فقط بايد يك طوري مامان را راضي مي‌كردم كه اجازه بدهد به مهماني بروم‌. آن هم با چند دروغ‌، راست و ريس شد. و من مقابل چشم‌هاي نگران و ملامتگر خواهرم كه تا لحظه آخر مي‌خواست مانع رفتنم شود، حاضر شدم و با خوشحالي به سر قرار رفتم‌. جايي كه آرش انتظارم را مي‌كشيد تا مرا به خانه‌شان ببرد. خيلي هيجان زده بودم و حسابي اضطراب داشتم‌. تا به حال به چنين مهماني‌هايي نرفته بودم و ترسي شيرين را در رگ‌هايم احساس مي‌كردم‌. وقتي مقابل مجتمع مسكوني آنها رسيديم‌، براي آخرين بار توي آينه نگاه كردم و از رنگ پريدگي خودم جا خوردم‌. ديگر وقت نبود تا با رژگونه‌، رنگي به چهره‌ام بدهم‌. با نفسي حبس شده در آسانسور ايستادم و به طبقه آخر پنت هاوس خانواده آرش رفتم‌. برخلاف تصورم هيچ صدايي از آپارتمان نمي‌آمد. ولي به دلم بد راه ندادم‌. گفتم لابد خانه آنقدر بزرگ است كه صداي جشن و پايكوبي به اين قسمت نمي‌رسد. شايد هم كمي زود رسيده‌ايم‌. خلاصه وقتي آدم بخواهد موضوعي را توجيه كند صدها دليل برايش مي‌تراشد. به اين شكل بود كه شانه به شانه آرش وارد شدم‌. پسر جواني در را به رويمان باز كرد. همه جا به نحو غيرقابل تصوري ساكت بود و از رفت و آمد و هيجان يك مهماني بزرگ هيچ نشاني ديده نمي‌شد. در كمتر از دو دقيقه فهميدم چه اتفاقي افتاده و چطور در دامي كه برايم پهن شده‌، افتاده‌ام‌. باورم نمي‌شد. آرش‌، پسري كه حاضر بودم جانم را بدهم ولي كلمه‌اي منفي در موردش فكر نكنم‌، مرا مثل يك طعمه آسان به شكارگاه كـشانده بود... چـيـزي را كه مي‌ديدم باور نمي‌كردم‌. مثل آدم‌هاي گنگ نگاهش مي‌كردم‌. پس آن همه قصه‌پردازي دروغ بود! خانواده او اصلاً از وجود من خبر نداشتند و آرش هم هرگز نمي‌خواست با مـن ازدواج كـنـد. سـناريوي خـبيـثانـه امـا بـي‌نـهايت ساده‌اي بود كه من در نـهـايـت حـماقت و خوش باوري‌متوجه‌اش نشده بودم‌. هـرگـز بـاورم نـمـي‌شـد مي‌خواهند چه تصميم پليدي را عـملي كنند. وقتي از شوك بيرون آمدم شروع كردم به التماس‌. آرش چطور دلش مي‌آمد اين قدر بي‌رحم و وحشي باشد آن هـم بـا مـن كـه اين همه دوستش داشتـم‌. ولـي نـه او و نه دوستش به خـواهش‌هايم اهمـيت نمي‌دادند. اصلاً انگار نمي‌ديـدند چطور ضجّه مي‌زنم‌. از ته دل از كارم پشيمان بودم‌. سـحر حـق داشت‌، نبايد به او اطمينان مـي‌كردم ولي حالا ديگر خيلي دير بود و اينـجا، در اين خانه خلوت هيچ كس جز خدا نمي‌توانست به فريادم برسد. جيغ مـي‌زدم و كـمك مـي‌خـواستم‌. در نهايت نااميـدي از خـدا مـي‌خـواستم خودش وسيله‌اي براي نجاتم فراهم كند و مرا به خودم وانگذارد. سياه‌ترين دقايق عمرم را مي‌گذراندم‌. با چنگ و دندان سعي در دفاع از حيثيتم داشتم‌. حاضر بودم بميرم ولي شرافتم را از دست ندهم‌. درست نمي‌دانم كشمكش‌مان چند دقيقه طول كشيد. ديگر انرژي‌ام داشت تمام مي‌شد. در مقابل توانايي شيطاني دو مرد جوان كم آورده بودم‌. فريادهايم به جيغ‌هاي گوشخراشي تبديل شده بود و دنيا پيش چشمم داشت به آخر مي‌رسيد. بعد از آن چطور مي‌توانستم به چشم پدر و مادرم نگاه كنم‌. يا بدتر از آن‌، توي آينه به چهره خودم خيره شوم‌؟ تاوان اين حماقت چه بود؟ براي اولين بار در عمرم‌، مرگ را طلب مي‌كردم و افسوس مي‌خوردم كه چرا به توصيه‌هاي خواهرم گوش نداده‌ام‌. در همين گير و دار، ناگهان صداي زنگ‌هاي پي در پي را شنيدم‌. پليس آنجا بود و با بلندگو دستور مي‌داد در را باز كنيم‌. پـسـرها نـمـي‌خـواستـند تسـليم شوند. دست‌هايشان را روي دهانم گذاشته بودند تا صـداي جيغ‌هايم شنيده نشود. ولي پليس در را شـكست و وارد شد و به لطف خدا و هـمـت خـانـمـي كـه صـداي فريادهاي ملتـمسـانه‌ام را شـنيده بود، من نجات پيدا كردم‌. وقتي از آپارتمان وحشت خارج شدم و توي ماشين پليس نشستم بغضم تركيد. مي‌ديدم خدا عمر و شرافتي دوباره به من بخـشيده و مانع شرمندگي‌ام شده‌. فقط مـي‌توانستم توي دلم پشت سر هم بگويم‌: «خـداي عزيزم از تو ممنونم‌.» بقيه داستان را حـتـماً مي‌دانـيد. مـن از آرش و دوسـتـش شـكـايت كردم و حالا پرونده‌مان در دست بـررسي است‌. بماند كه خانواده‌ام چقدر نـاراحت شـدنـد و او ـ آن شاهزاده قلابي رويـاها ـ چه دروغ‌هايي در دادگاه عليه من نگـفت‌. هر بار ديدن و رو در رو شدن با آنها برايم وحشتناك است و انرژي رواني زيادي را تحـليل مـي‌برد ولـي چـاره ديـگري نيسـت‌. بايـد بـه آرش و امـثال او نشان دهم آن بـره بـي‌دفـاع و احمق نيستم و نمي‌توانند هر طوري كه خواستند از من سوءاستفاده كنند

پايان

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    پیوندهای روزانه
    آمار سایت
  • کل مطالب : 11
  • کل نظرات : 2
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 3
  • آی پی دیروز : 13
  • بازدید امروز : 5
  • باردید دیروز : 9
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 14
  • بازدید ماه : 14
  • بازدید سال : 18
  • بازدید کلی : 1,204